Wednesday, December 23, 2009
سوكنامهاي بر مرگ فضايل
خواستم سوكنامهاي بنويسم درباب امانت و صداقت و ديانت و تعهد و از اين قبيل حرفهاي فراموششده.
ديدم واقعا همهي اينها بهخاطر پول فراموش شدهاست؛ تا آن جا كه كتاب نيز ... – ببخشيد كه اينطور بيپرده مينويسم؛ چارهاي نيست؛ از اين حرفها گذشته؛ ولي هنوز نميخواهم آن واژهي معروف را به كار ببرم...- سخن در پرده ميگويم؛ فعلا از دو واژهي hack و crack استفاده ميكنم.
نظر شما چيست؟
لطفا به تصوير كتاب نگاهي بيندازيد. اگر نگويم اين كتاب ... شده، چه بگويم؟
ناشران عزيز، مواظب باشيد. ... دركمينند.
ديدم واقعا همهي اينها بهخاطر پول فراموش شدهاست؛ تا آن جا كه كتاب نيز ... – ببخشيد كه اينطور بيپرده مينويسم؛ چارهاي نيست؛ از اين حرفها گذشته؛ ولي هنوز نميخواهم آن واژهي معروف را به كار ببرم...- سخن در پرده ميگويم؛ فعلا از دو واژهي hack و crack استفاده ميكنم.
نظر شما چيست؟
لطفا به تصوير كتاب نگاهي بيندازيد. اگر نگويم اين كتاب ... شده، چه بگويم؟
ناشران عزيز، مواظب باشيد. ... دركمينند.
Monday, September 28, 2009
نقد و نظر 2، پيام سيستاني
راست آن است که بر آن سر بودم تا ردای بزرگان بر دوش نهم و بی آن که از چند و چون کارهای بزرگان آگاهی داشتهباشم، چونان بزرگان چيزدان دربارهی فرهنگ، زبان و بسياری دانشهای ديگر قلمفرسايی کنم و دست آخر نيز نام کوچک خويش را در کنار نام بزرگانی فندان بنگارم. از ياد برده بودم که اين نوشتهی ناچيز را میبايست برای آموزگار فروتن و چيزدانی بنويسم که ساليانی دراز بی هيچ هياهويی کتابها و جستارهای گرانسنگی نوشته است و به هزاران تن چونان من فن سخنوری آموخته است؛ آموزگاری که هم سخندان و سخنسنجی چيرهدست است و هم جانسوختهای فروتن. با خود انديشيدم که چنين کار بیهودهای چنين باشد که باد به سيستان برم و زيره به کرمان؛ پس بر آن شدم که تنها به نامهای دل خوش کنم؛ نامهای که بی هيچ گزافهای واگويهی شاگردیست به آموزگاري جانسخت و فروتن و شايد نيز اعتراف تلخ نسل سرگردانی که من نيز يکی از آنانم؛ شاگردی که از آموزگار خويش آموخته است که نخستين بنياد فرهنگپژوهی رهايی از بيماریهای مسري «من منشی» و «خودبزرگبينی» است؛ بيماریهايی که میتوانند آسيبجاهای بیدرمان فرهنگپژوهی باشند؛ و نيز آموختهاست که سرودن و نوشتن به زبان مادری و دربارهی زبان مادری نه تنها چيزی از جایگاه سراينده و نويسنده نمیکاهد، بلکه به جایگاه او نيز چيزی میافزايد و حتي او را در جايگاه رفيعتري مينشاند؛ و آموختهام که اين گونه نوشتهها و سرودهها پاسخی به نيازهای کهن و ديرينهايست که همواره تا واپسين دمان زيستن در نهاد آدمی شعلهور است و دمی رهايش نمیکند؛ نيازی که گويی دمان به دمان شور و شعور آدمی را بيشتر به شورش وامیدارد و چونان بغضی فروخورده و ديرينهسال در جای جای جان آدمی چنبره زدهاست و هر دم چنگ بر جدارههای دل میکشد و وجدان آدمی را میخراشد.
چنين بود که بر آن شدم تا به جای همهی شوريدگان بینام و نامدار سرزمين مادریام زبان بگشايم و نامهای از دورترين ايستگاه زمين بنويسم و به ياد همهی فرهيختگان و خردمندان فروتن سرزمين مادریام به نشانی يکی از آن چند تن پست کنم تا بدانند که نه تنها مردم جانسوخته، بل ريگستانهای مويهگر، بادهای جنونگرفته، دشتهای کپکزده، درختان پريشانگيس و خارستانهای دهانوامانده نيز از آه گاه و بیگاه دلهای تبدار شما آگاهند و خوب میدانند که ما ـ کوچکان بی سرنوشت ـ وامدار تلاشهای شما فروتنان خردمندی هستيم که همواره در درازنای زيستن، جان و جوانیتان را با نوشته و سرودههای برآمده از ژرفای وجدان تاريخیتان درهم تنيدهايد تا در تاريکترين دمان زيستن، شور و شعورمان را به شورش واداريد تا بدانند که ما نيز سر بر سنگ میکوبيم که دريغا بر فرهنگ و مردمی که خردمندان سخنسنج و سخندانش تنها به شمارگان انگشتان دستی بی شست باشند.
میدانيم و خوب میدانيم که اگر در اين زمانهی پرآشوب، زبان و فرهنگ مادریمان هنوز کورسويی دارد و از دورها سوسو میزند و هنوز «مردهريگ خورانی ياوهگو» بر پيکر نيمهجانش واپسين «سوگسروده»ها و «مرگواژه»ها را زمزمه نکردهاند، تنها و تنها به انگيزهي در ميدان ماندن شما چند گرد «خردباور» بودهاست؛ شمايانی که خواب از ديده ربوده، موی از رنج و يکگی سپيد کرده و نان از سفرهی خويش دريغ کردهايد تا نگذاريد که واپسين نانبشتههای فرهنگ مادریتان در زير هزاران خروار اندوه جوانمرگ شوند؛ شمايانی که نمیخواهيد آخرين فرزندانی باشيد که از خمخانههای زبان و فرهنگ مادریتان سرمست شويد و چونان بسياری از «بادسران» خواهش و آسايش اين مردهريگ ديرينهسال را به بهای نانی نيمسوخته سودا کنيد.
بگذار بگويم و اعتراف کنم که شما چند تن به نسل من آموختيد که زبان مادری ارجمندترين مردهريگ فرهنگ و تاريخ است و دشت پرپهنايیست که امروزيان و نيامدگان، افزون بر آن که میتوانند در اين بیکرانگیِ پهناور با سرخوشیها و ناخوشیهای خويش رؤياهای فردی و جمعی ببافند، اين فرصت را نيز دارند تا از طريق پلهای زبان با گذشتهی تاريخی و فرهنگی خويش درپيوند باشند و اگر به هر انگيزهای اين پلها فروبريزند، بیگمان آن مردم دچار گسستها و لجامگسيختگیهای فرهنگی میشوند که فرجامِ آن ورشکستگی فرهنگی و آسيبپذيری در مقابل بيماریهای اجتماعی است. از آن جا که زبان ساختمانی «ديرپا» و «ديرويرانی» دارد و بهآسانی تن به فرسايش نمیدهد و بسياری از بنيادها و پیريزیهايش در رويارويی با تندبادهای اجتماعی پایداری میکنند، میتواند بهترين و امنترين جای برای واکاویِ گذشتهی فرهنگی و تاريخی هر قوم و سرزمينی باشد. از ياد نبريم که گاه هر هجايی از زبان پلی است که ما را با گذشته پيوند میدهد و هرآن گاه که هجايی يا واژهای خواسته يا ناخواسته در هياهوی زيستن از ميان برود، پلی ديرينهسال ويران میشود؛ بخشی از حافظهی فرهنگی ما از ياد میرود و دستگاه باروری و زايندگی فرهنگی ما آسيب میبيند.
نازايی، ناکارآيی و کمجانی و کمخونی هر فرهنگی پيوندی ژرف با ناتوانی، نازايی و کمخونی زبان آن فرهنگ میتواند داشتهباشد. در راستای همين انديشه است که باورمندم هرآن گاه که زبان و گويشی از تپش وامیماند و به «لالبندی» و سترونی دچار میشود، جان و جهان و شور و شعور گويشوران آن نيز کمتپش میشود و دستگاه شاعرانگی و رؤيابافیاش ناکار میشود و در کوتاه زمانی جان و جهان فرهنگی گويشوران آن نيز به ريگستانی بی گياه مبدل میشود. شايد بتوان آغاز سياهبختی فرهنگی را، آغاز سترونی و ازکارافتادگی دستگاه زبانی آن قوم ناميد؛ به ديگر سخن مرگ فرهنگی نخست با مرگ زبانی آغاز میشود؛ چرا که زبان «آغازگاه» شور و شعور فرهنگ و مردم است و هيچ فرهنگی نمیتواند بی سرزندگیِ زبانی برای زمانی دراز شاداب و سرزنده بماند. شايد برای همين است که «زبانکُشی» را بسی خطرناکتر از «نسلکشی» و «قومکشی» دانستهاند؛ زيرا با مرگ هر زبان و گويشی بخشی بزرگ از فرهنگ بشری برای هميشه از حافظهی تاريخ پاک میشود و پهنای زيستن به تلی از تلماسهها چهره میگرداند. زبانی که فروريزد، جانی فرومیريزد و جهانی. بر اين باور، باورمندم که زبانها نيز چونان آدميان ـ خواسته و يا ناخواسته ـ به دردهای بیدرمان و درمانپذيری دچار میشوند که اگر گويشورانشان درمان نكنند، در کوتاه زمانی از تب و تاب میافتند و زمينگير میشوند و توان بالندگی، زايش و باززايش خود را از دست میدهند و چونان کندههايی، تنها به کار آتشدان تاريخ و کالبدشکافیهای زبانشناسانه میآيند. دردناکتر آن که بيماریهای زبانی بهآسانی به کالبد و جان فرهنگیِ گويشورانش سرايت میکنند و مرگ زبانی، مرگ فرهنگی را در پی دارد. سترونیِ زبانی در فرجام به کرو لالی زبان و فرهنگ میانجامد و کرولالیِ زبانی و فرهنگی يعنی اين که فرهنگ و زبان، توان خواندن، گفتن و نوشتن را از دست بدهد.
اما شما چند تن به ما آموختيد که تا زمانی که دو نفر زير سقفی با هم به زبانی مشترک سخن میگويند، آن زبان و گويش نمردهاست؛ به شرط آن که افزون بر گفتوگو- كه نازلترين كاركرد زبان، يعني خودكاربودگي آن است- بتوانند آن زبان را به زايش و باز زايش وا دارند. هم چنين شما چند تن به ما آموختيد که گويش مادریمان هنوز زنده است؛ چرا که هيچ کسی برای مردهای خوشباشانه شعر نمیسرايد و سرخوشانه گرداگردش شادخواری و ترانهسرايی نمیکند ونيز برای يافتن بيماریهايش، تنکاویاش نمیکند؛ بل از ديرباز رسم است كه گرداگرد مرده سوگسرودی زمزمه میکردند و سوگواریاي نوميدانه. از شما چند تن آموختهام که در ميدان رزم، گاه سرداری يکه با لشکری همتايی میکند؛ چنان که آن بزرگمرد نيز فرموده است که: يکی مرد جنگی به از صد هزار.
گويش سيستانی و نيز سرنوشت تاريخی و ساختمان پر راز و رمزش در نيم قرن اخير همواره يکی از دغدغههای بنيادين بيشتر پژوهشگران و شاعران سيستانی بوده است و در اين راستا جستارها و کتابهای ارزشمندی نيز نگاشتهاند که هر کدام به گونهای سهمی در غبارزدايی و ماندگاری آن داشته است. کار دو تن از اين خيل کمشمار، اما تازگی و طراوتی دارد که بی هيچ گزافهای در حافظهی فرهنگی ما ثبت خواهد شد؛ يکی از اين دو غلامعلی رييسالذاکرين است با کتابهای «کورنامه»، «پنج ارغن» و «خال کجک» و ديگری غلامرضا عمرانی با مجموعهی چندجلدی «گويش سيستان».
اکنون پرسش بنيادين اين است که چرا اين دو برای گويش سيستانی غنيمتی مهمند. به باور من اين دو تن از بسياری سوها رخدادی ارجمند در تاريخ نانبشتهی گويش سيستانیاند؛ تاريخ بی سرنوشت و رازآلودی که رونمايی خود را پس از اين همه سال با «کورنامه» و «پنج ارغن» جشن میگيرد و نخستين برگهای شناسنامهی خويش را در دفترخانهی تاريخ به ثبت میرساند و برای نخستين بار نقاب از روی برمیدارد و از ما روی برنمیگرداند. هموست که برای نخستين بار، دستگاه ازکارافتاده و چرخهی ناکار گويش سيستانی را که نشانهای شوم از ناکاری و نازايی فرهنگی ما بود، باسماجت به چرخش و زايش وامیدارد و نخستين تکانههای فرهنگی را بر پيکرهاش وارد میسازد و زبان فرهنگی ما را از «لالمرگی» میرهاند و شخصيتی تازه به او میبخشد.
غلامرضا عمرانی اما از جهاتی ديگر برای گويش سيستانی رخدادی مهم است؛ او نيز با نوشتن اين چند جلد کتاب و کالبدشکافی آن، افزون بر ساختارمند کردن چگونگی وارسی و واکاوی آن، اين گويش ناشناخته را در دفتر خانهای بزرگتر به ثبت رسانيد و با کالبدشکافی آن، برجستگیها و کاستیهایش را برای بهتر شناختن، به ما و ديگران نشان داد و با اين کار مسئوليتی دشوار را بر دوش پژوهشگران و زبانشناسان سيستانی و غير سيستانی نهاد و سقف خواستهی خوانندگان اين گونه نوشتههای پژوهشی را بسی بالاتر از آن چيزهايی برد که تاكنون بود؛ و نيز همزمان کوشيد تا بهدور از هرگونه نگاهی شورمنشانه و شيفتهگونه تنها با ديدی خردمندانه و ساختارمند، اين معماری شگفتانگيز را با زبانی علمی از مرزهای فرهنگیاش بيرون برد و ديگران را نيز در سرخوشی اين معماری سهيم کند و سهمی در حافظهی فرهنگی و تاريخی بومی و ملی خويش داشتهباشد. او با اين کار سترگ و از يادنرفتنی، به يکی از ارزندهترين و بنيادیترين نيازهای گويش مادریاش پاسخ دادهاست.
آگاهی و چيرگی او به شيوهها و ابزار علمی زبانشناسی، حضور پررنگ او در ميدانهای بزرگ، مراودههای او با بسياری از زبانشناسان نامدار زمانه، نوشتن دهها جستار و کتاب در اين باره، آشنايیاش با دبستانهای امروزين زبانشناسی، ذهن پويا، جويا و کوشای او در يافتن ريزترين زنجيرههای زبانی و نيز فروتنی خردمندانهاش، میتواند کتابهايش را به ماندگارترين و قابل اعتمادترين کتابها در زمينهی بررسی دستگاه «گويش سيستانی» مبدل سازد و بیگمان اين سلسله كتابها، با نام «مجموعهي سيستان» در آينده از پرآوازهترين کتابهای تاريخ زبانشناسی اين ديار خواهند شد؛ کتابهايی که به باور من میتوانند حلقههای گمشدهی بسياری از بحثهای زبانشناسانه در گسترهی زبانهای ايرانی باشند.
از ديرباز در فرهنگ ما جای خالی چنين کتابهايی آشکار بوده است. شايد بتوان دشواریها و سختیهای پژوهشهای ژرف زبانشناسی، نبود اسناد ثبتشده، سودآور نبودن اين گونه کتابها برای ناشران، نبودن خواننده و زمانبر بودن و تابربايي و طاقتسوزي چنين پژوهشهايي را از دلايل بنيادين خالی ماندن جای اين گونه کتابها برشمرد.
پيام سيستانی / ناکجا آباد
چنين بود که بر آن شدم تا به جای همهی شوريدگان بینام و نامدار سرزمين مادریام زبان بگشايم و نامهای از دورترين ايستگاه زمين بنويسم و به ياد همهی فرهيختگان و خردمندان فروتن سرزمين مادریام به نشانی يکی از آن چند تن پست کنم تا بدانند که نه تنها مردم جانسوخته، بل ريگستانهای مويهگر، بادهای جنونگرفته، دشتهای کپکزده، درختان پريشانگيس و خارستانهای دهانوامانده نيز از آه گاه و بیگاه دلهای تبدار شما آگاهند و خوب میدانند که ما ـ کوچکان بی سرنوشت ـ وامدار تلاشهای شما فروتنان خردمندی هستيم که همواره در درازنای زيستن، جان و جوانیتان را با نوشته و سرودههای برآمده از ژرفای وجدان تاريخیتان درهم تنيدهايد تا در تاريکترين دمان زيستن، شور و شعورمان را به شورش واداريد تا بدانند که ما نيز سر بر سنگ میکوبيم که دريغا بر فرهنگ و مردمی که خردمندان سخنسنج و سخندانش تنها به شمارگان انگشتان دستی بی شست باشند.
میدانيم و خوب میدانيم که اگر در اين زمانهی پرآشوب، زبان و فرهنگ مادریمان هنوز کورسويی دارد و از دورها سوسو میزند و هنوز «مردهريگ خورانی ياوهگو» بر پيکر نيمهجانش واپسين «سوگسروده»ها و «مرگواژه»ها را زمزمه نکردهاند، تنها و تنها به انگيزهي در ميدان ماندن شما چند گرد «خردباور» بودهاست؛ شمايانی که خواب از ديده ربوده، موی از رنج و يکگی سپيد کرده و نان از سفرهی خويش دريغ کردهايد تا نگذاريد که واپسين نانبشتههای فرهنگ مادریتان در زير هزاران خروار اندوه جوانمرگ شوند؛ شمايانی که نمیخواهيد آخرين فرزندانی باشيد که از خمخانههای زبان و فرهنگ مادریتان سرمست شويد و چونان بسياری از «بادسران» خواهش و آسايش اين مردهريگ ديرينهسال را به بهای نانی نيمسوخته سودا کنيد.
بگذار بگويم و اعتراف کنم که شما چند تن به نسل من آموختيد که زبان مادری ارجمندترين مردهريگ فرهنگ و تاريخ است و دشت پرپهنايیست که امروزيان و نيامدگان، افزون بر آن که میتوانند در اين بیکرانگیِ پهناور با سرخوشیها و ناخوشیهای خويش رؤياهای فردی و جمعی ببافند، اين فرصت را نيز دارند تا از طريق پلهای زبان با گذشتهی تاريخی و فرهنگی خويش درپيوند باشند و اگر به هر انگيزهای اين پلها فروبريزند، بیگمان آن مردم دچار گسستها و لجامگسيختگیهای فرهنگی میشوند که فرجامِ آن ورشکستگی فرهنگی و آسيبپذيری در مقابل بيماریهای اجتماعی است. از آن جا که زبان ساختمانی «ديرپا» و «ديرويرانی» دارد و بهآسانی تن به فرسايش نمیدهد و بسياری از بنيادها و پیريزیهايش در رويارويی با تندبادهای اجتماعی پایداری میکنند، میتواند بهترين و امنترين جای برای واکاویِ گذشتهی فرهنگی و تاريخی هر قوم و سرزمينی باشد. از ياد نبريم که گاه هر هجايی از زبان پلی است که ما را با گذشته پيوند میدهد و هرآن گاه که هجايی يا واژهای خواسته يا ناخواسته در هياهوی زيستن از ميان برود، پلی ديرينهسال ويران میشود؛ بخشی از حافظهی فرهنگی ما از ياد میرود و دستگاه باروری و زايندگی فرهنگی ما آسيب میبيند.
نازايی، ناکارآيی و کمجانی و کمخونی هر فرهنگی پيوندی ژرف با ناتوانی، نازايی و کمخونی زبان آن فرهنگ میتواند داشتهباشد. در راستای همين انديشه است که باورمندم هرآن گاه که زبان و گويشی از تپش وامیماند و به «لالبندی» و سترونی دچار میشود، جان و جهان و شور و شعور گويشوران آن نيز کمتپش میشود و دستگاه شاعرانگی و رؤيابافیاش ناکار میشود و در کوتاه زمانی جان و جهان فرهنگی گويشوران آن نيز به ريگستانی بی گياه مبدل میشود. شايد بتوان آغاز سياهبختی فرهنگی را، آغاز سترونی و ازکارافتادگی دستگاه زبانی آن قوم ناميد؛ به ديگر سخن مرگ فرهنگی نخست با مرگ زبانی آغاز میشود؛ چرا که زبان «آغازگاه» شور و شعور فرهنگ و مردم است و هيچ فرهنگی نمیتواند بی سرزندگیِ زبانی برای زمانی دراز شاداب و سرزنده بماند. شايد برای همين است که «زبانکُشی» را بسی خطرناکتر از «نسلکشی» و «قومکشی» دانستهاند؛ زيرا با مرگ هر زبان و گويشی بخشی بزرگ از فرهنگ بشری برای هميشه از حافظهی تاريخ پاک میشود و پهنای زيستن به تلی از تلماسهها چهره میگرداند. زبانی که فروريزد، جانی فرومیريزد و جهانی. بر اين باور، باورمندم که زبانها نيز چونان آدميان ـ خواسته و يا ناخواسته ـ به دردهای بیدرمان و درمانپذيری دچار میشوند که اگر گويشورانشان درمان نكنند، در کوتاه زمانی از تب و تاب میافتند و زمينگير میشوند و توان بالندگی، زايش و باززايش خود را از دست میدهند و چونان کندههايی، تنها به کار آتشدان تاريخ و کالبدشکافیهای زبانشناسانه میآيند. دردناکتر آن که بيماریهای زبانی بهآسانی به کالبد و جان فرهنگیِ گويشورانش سرايت میکنند و مرگ زبانی، مرگ فرهنگی را در پی دارد. سترونیِ زبانی در فرجام به کرو لالی زبان و فرهنگ میانجامد و کرولالیِ زبانی و فرهنگی يعنی اين که فرهنگ و زبان، توان خواندن، گفتن و نوشتن را از دست بدهد.
اما شما چند تن به ما آموختيد که تا زمانی که دو نفر زير سقفی با هم به زبانی مشترک سخن میگويند، آن زبان و گويش نمردهاست؛ به شرط آن که افزون بر گفتوگو- كه نازلترين كاركرد زبان، يعني خودكاربودگي آن است- بتوانند آن زبان را به زايش و باز زايش وا دارند. هم چنين شما چند تن به ما آموختيد که گويش مادریمان هنوز زنده است؛ چرا که هيچ کسی برای مردهای خوشباشانه شعر نمیسرايد و سرخوشانه گرداگردش شادخواری و ترانهسرايی نمیکند ونيز برای يافتن بيماریهايش، تنکاویاش نمیکند؛ بل از ديرباز رسم است كه گرداگرد مرده سوگسرودی زمزمه میکردند و سوگواریاي نوميدانه. از شما چند تن آموختهام که در ميدان رزم، گاه سرداری يکه با لشکری همتايی میکند؛ چنان که آن بزرگمرد نيز فرموده است که: يکی مرد جنگی به از صد هزار.
گويش سيستانی و نيز سرنوشت تاريخی و ساختمان پر راز و رمزش در نيم قرن اخير همواره يکی از دغدغههای بنيادين بيشتر پژوهشگران و شاعران سيستانی بوده است و در اين راستا جستارها و کتابهای ارزشمندی نيز نگاشتهاند که هر کدام به گونهای سهمی در غبارزدايی و ماندگاری آن داشته است. کار دو تن از اين خيل کمشمار، اما تازگی و طراوتی دارد که بی هيچ گزافهای در حافظهی فرهنگی ما ثبت خواهد شد؛ يکی از اين دو غلامعلی رييسالذاکرين است با کتابهای «کورنامه»، «پنج ارغن» و «خال کجک» و ديگری غلامرضا عمرانی با مجموعهی چندجلدی «گويش سيستان».
اکنون پرسش بنيادين اين است که چرا اين دو برای گويش سيستانی غنيمتی مهمند. به باور من اين دو تن از بسياری سوها رخدادی ارجمند در تاريخ نانبشتهی گويش سيستانیاند؛ تاريخ بی سرنوشت و رازآلودی که رونمايی خود را پس از اين همه سال با «کورنامه» و «پنج ارغن» جشن میگيرد و نخستين برگهای شناسنامهی خويش را در دفترخانهی تاريخ به ثبت میرساند و برای نخستين بار نقاب از روی برمیدارد و از ما روی برنمیگرداند. هموست که برای نخستين بار، دستگاه ازکارافتاده و چرخهی ناکار گويش سيستانی را که نشانهای شوم از ناکاری و نازايی فرهنگی ما بود، باسماجت به چرخش و زايش وامیدارد و نخستين تکانههای فرهنگی را بر پيکرهاش وارد میسازد و زبان فرهنگی ما را از «لالمرگی» میرهاند و شخصيتی تازه به او میبخشد.
غلامرضا عمرانی اما از جهاتی ديگر برای گويش سيستانی رخدادی مهم است؛ او نيز با نوشتن اين چند جلد کتاب و کالبدشکافی آن، افزون بر ساختارمند کردن چگونگی وارسی و واکاوی آن، اين گويش ناشناخته را در دفتر خانهای بزرگتر به ثبت رسانيد و با کالبدشکافی آن، برجستگیها و کاستیهایش را برای بهتر شناختن، به ما و ديگران نشان داد و با اين کار مسئوليتی دشوار را بر دوش پژوهشگران و زبانشناسان سيستانی و غير سيستانی نهاد و سقف خواستهی خوانندگان اين گونه نوشتههای پژوهشی را بسی بالاتر از آن چيزهايی برد که تاكنون بود؛ و نيز همزمان کوشيد تا بهدور از هرگونه نگاهی شورمنشانه و شيفتهگونه تنها با ديدی خردمندانه و ساختارمند، اين معماری شگفتانگيز را با زبانی علمی از مرزهای فرهنگیاش بيرون برد و ديگران را نيز در سرخوشی اين معماری سهيم کند و سهمی در حافظهی فرهنگی و تاريخی بومی و ملی خويش داشتهباشد. او با اين کار سترگ و از يادنرفتنی، به يکی از ارزندهترين و بنيادیترين نيازهای گويش مادریاش پاسخ دادهاست.
آگاهی و چيرگی او به شيوهها و ابزار علمی زبانشناسی، حضور پررنگ او در ميدانهای بزرگ، مراودههای او با بسياری از زبانشناسان نامدار زمانه، نوشتن دهها جستار و کتاب در اين باره، آشنايیاش با دبستانهای امروزين زبانشناسی، ذهن پويا، جويا و کوشای او در يافتن ريزترين زنجيرههای زبانی و نيز فروتنی خردمندانهاش، میتواند کتابهايش را به ماندگارترين و قابل اعتمادترين کتابها در زمينهی بررسی دستگاه «گويش سيستانی» مبدل سازد و بیگمان اين سلسله كتابها، با نام «مجموعهي سيستان» در آينده از پرآوازهترين کتابهای تاريخ زبانشناسی اين ديار خواهند شد؛ کتابهايی که به باور من میتوانند حلقههای گمشدهی بسياری از بحثهای زبانشناسانه در گسترهی زبانهای ايرانی باشند.
از ديرباز در فرهنگ ما جای خالی چنين کتابهايی آشکار بوده است. شايد بتوان دشواریها و سختیهای پژوهشهای ژرف زبانشناسی، نبود اسناد ثبتشده، سودآور نبودن اين گونه کتابها برای ناشران، نبودن خواننده و زمانبر بودن و تابربايي و طاقتسوزي چنين پژوهشهايي را از دلايل بنيادين خالی ماندن جای اين گونه کتابها برشمرد.
پيام سيستانی / ناکجا آباد
Saturday, September 19, 2009
نقد و نظر 1
ميگويند انسان موجودي انديشهورز است و زبان آيينهي انديشه. انديشهها اما، متفاوتند؛ زيرا كه از ويژگيهاي عالمِ وجود، گونهگوني يا بهتعبير فيلسوفان كثرت در عين وحدت است. از اين مقدمات ميتوان نتيجه گرفت كه گونهگوني زبانها امري طبيعي است. در دنياي امروز سه يا چهار هزار زبان وجود دارد كه هنوز بدانها تكلم ميشود، اما دربرابرِ اين شمارِ نهچندان اندكِ زبانهاي زنده، بسياري از زبانها بودهاند كه همچون گويشوران خود ازميان رفتهاند. زبانشناسان تعداد اين زبانهاي ازدسترفته را از سيهزار تا پانصدهزار تخمين ميزنند. آن گروه از زبانشناسان كه راه ميانه را برميگزينند، به رقم 150000بسنده ميكنند.
اگر در حقّ زبانهاي مرده نميتوان كاري كرد، آن قدر هست كه زبانهاي بازمانده را قدر شناخت. خارج از بحث زبان، در چرخهي وجود، چه بسيار گونههاي گل و گياه و پرنده و آيين و پندار و كردار و هواي پاك بودهاند كه ديگر نيستند و اگر بودند، امروزه جهانِ رنگارنگتر و «نفسكشيدني»تري ميداشتيم.
چارلز برليتس ميگويد: «... زندگي كردن در اين جهان و تنها به يك زبان تكلم كردن به زيستن در كاخي بزرگ و اقامت گزيدن در تنها يكي از اتاقهاي آن شبيه است». بر اين سخن ميتوان افزود كه زنداني كردن خود در حجرهي يك انديشه نيز درحكمِ فروبستنِ دريچههايي است كه جنبهها و جلوههاي گوناگون زندگي را بهنمايش ميگذارند.
خشنودي از تنوع زباني يعني خشنودي از دريچههاي گوناگوني كه براي نگاه كردن به زندگي و جلوههاي رنگارنگش وجود دارد؛ اما در اين ميان جايگاه گويشها كجاست؟ از شگفتيهاي هستيِ انديشهمند يكي اين كه هيچ دو انساني را نميتوان يافت كه حتي يك زبان واحد را دقيقا يكسان تكلم كنند؛ به همين دليل است كه زبانشناسان ميان زبان (language)، گويش (dialect)، لهجه يا گويش فردي (idiolect) و لحن (accent) تمايز قائل ميشوند. لحن فقط به تلفظ متفاوت برميگردد حال آن كه گويش شامل تفاوت در دستور زبان و واژگان نيز ميشود. در اين ميان لهجهي فردي عبارت است از نظام زباني يك فرد مشخص يا به تعريفي محدودتر عادات زباني يك فرد است بهگونهاي خاص در زماني معين.
گويشها بهطور متناقضنما، هم شاخههاي فرعي يك زبانند و هم پاجوشهاي سايهزيست آن. گويشها از ريشه و تنهي زبان اصلي و زبانهاي همسايه تغذيه ميكنند و در همان حال به رشد و بالندگيِ متنوعِ زبان مادري ياري ميرسانند. مرگ و ميرندگي زبانها علل اقتصادي، سياسي و فرهنگيِ گوناگون دارد؛ گاه مسئلهي بهداشت نيز موجب زوال يك زبان ميشود همچنان كه در سال 1973 همهگيريِ آنفلوآنزا شمار گويشوران زبان ترومايي در ونزوئلا را به 10 نفر رساند. در همين حال با نگاهي به زبانهاي مرده شايد بتوان گفت كه يكي از علتهاي انقراض برخي زبانها كمبودِ لهجههاي متنوع بودهاست. بهعبارت عاميانه زبانهاي بيفكوفاميل و بيزادورود زودتر ازميان رفتهاند. در قرن نوزدهم بيش از هزار زبان در برزيل وجود داشت؛ اما امروزه اين شمار به دويست كاهش يافتهاست. روند تضعيف و فروپاشيِ زبانها و لهجهها امروزه با شتابي بسيار بيشتر از گذشته در جريان است. يكهتازيهاي قدرتهاي جهاني، فشارها و تبعيضهاي اقتصادي و سياسي، فرهنگي و قومي- نژادي در محدودههاي ملي نيز در بسياري از كشورها بر اين روند تأثيرگذارند.
اما چاره چيست؟ چاره ارادهي جمعي و همت تكتك افرادي است كه در كار مطالعه و شناخت زبانند. وقتي در روزنامهها ميخوانيم كه جمعي از زبانشناسان سوئد كفشو كلاه ميكنند و به فرسنگها آن سوي مرزهاي كشور خود پرواز ميكنند تا واپسين جملههاي آخرين گويشور يك زبان در حال انقراض را ثبت و ضبط كنند، از خود ميپرسيم ما درمقابل زبانها و گويشهاي زنده اما درمعرض خطرِ كشور خود چه كردهايم و چه ميكنيم.
همين گويش سيستاني كه در فرهنگهاي فارسي قديم از آن بهعنوان يكي از هفت زبان ايراني ياد كردهاند و در ترجمهي قرآن قدس نمونههاي متعددي از واژگان آن بهچشم ميخورد، سالهاست كه غريبِ دروطن است. اگر همت كساني كه بي كمترين كمكِ رسمي آستين بالا زده و هريك به مطالعه و گردآوري و ثبت و ضبط عناصر زبانشناختي اين گويش پرداختهاند، نبود، ما اكنون منبع مكتوبي براي گويش سيستاني در دست نداشتيم. در سه دههي اخير ايرج افشار (سيستاني) نخستين كسي است كه به تدوين واژهنامهي سيستاني پرداختهاست و پس از او جواد محمدي خمك طي دو دهه از زندگي ارجمند خود واژهنامهي سكزي يا فرهنگ لغات سيستاني را تدوين كردهاست؛ اما تحقيق زبانشناختي نظاممند در گويش سيستاني سهم پيكارجوي فرهنگي، غلامرضا عمراني شد. اثر تحقيقي گرانسنگ او، يعني «گويش سيستان، جلد نخست: آواشناسي» اولين مجلد از «مجموعهي سيستان» است و كتاب حاضر، «گويش سيستان، جلد دوم: بررسي ساختار جمله در گويش سيستان» دومين مجلد آن. گويا سرنوشت چنين است كه در كشور ما، در هر مقطعي از تاريخ فرهنگ ما، شخصيتهاي منفردي كار گروهها و انجمنها را بر دوش بگيرند. عمراني با اين تلاش پرثمر خود نهتنها به فرهنگ و گويش سيستاني كه به فرهنگ زبان فارسي كمك ارزندهاي ميكند. مگر نه اين است كه هر زبان طبيعي و توسعهپذير براي پاسخگويي به نيازهاي ساختو سازي خود در حوزهي واژهسازي نياز به وامگيري از زبانهاي ديگر دارد؟ پس چه بهتر كه در وهلهي نخست اين وامگيري از گويشهاي خودي باشد. گويش سيستاني كه يكي از گويشهاي كهنسال فارسي است؛ يكي از گنجينههايي است كه ميتوان از امكانات دستوري و واژگاني آن بهرهها برد. استفاده از گنجينهي فولكلور آن نيز جاي خود دارد.
باري، من در جايگاه يك سيستاني وقتي به خود نگاه ميكنم، ميبينم كاري ويژهي زادبوم خود نكردهام جز عاريت گرفتن نامي از «هيرمند» آن؛ از همين روست كه دربرابر عزم و تلاش خستگيناپذير كساني چون عمراني كه براي حفظ و اعتلاي فرهنگ زادبوممان چنين عاشقانه قدم برميدارند، بهاحترام از جا برميخيزم.
رضي هيرمندي
-------------------------------
در نوشتن اين مطلب از كتابهاي زير استفاده كردهام:
1. زبانهاي جهان، كِنِت كاتسنر، ترجمه رضي هيرمندي، مركز نشر دانشگاهي، 1376
2. The Cambridge Encyclopedia of Language, second edition, David crystal, 1997.
اگر در حقّ زبانهاي مرده نميتوان كاري كرد، آن قدر هست كه زبانهاي بازمانده را قدر شناخت. خارج از بحث زبان، در چرخهي وجود، چه بسيار گونههاي گل و گياه و پرنده و آيين و پندار و كردار و هواي پاك بودهاند كه ديگر نيستند و اگر بودند، امروزه جهانِ رنگارنگتر و «نفسكشيدني»تري ميداشتيم.
چارلز برليتس ميگويد: «... زندگي كردن در اين جهان و تنها به يك زبان تكلم كردن به زيستن در كاخي بزرگ و اقامت گزيدن در تنها يكي از اتاقهاي آن شبيه است». بر اين سخن ميتوان افزود كه زنداني كردن خود در حجرهي يك انديشه نيز درحكمِ فروبستنِ دريچههايي است كه جنبهها و جلوههاي گوناگون زندگي را بهنمايش ميگذارند.
خشنودي از تنوع زباني يعني خشنودي از دريچههاي گوناگوني كه براي نگاه كردن به زندگي و جلوههاي رنگارنگش وجود دارد؛ اما در اين ميان جايگاه گويشها كجاست؟ از شگفتيهاي هستيِ انديشهمند يكي اين كه هيچ دو انساني را نميتوان يافت كه حتي يك زبان واحد را دقيقا يكسان تكلم كنند؛ به همين دليل است كه زبانشناسان ميان زبان (language)، گويش (dialect)، لهجه يا گويش فردي (idiolect) و لحن (accent) تمايز قائل ميشوند. لحن فقط به تلفظ متفاوت برميگردد حال آن كه گويش شامل تفاوت در دستور زبان و واژگان نيز ميشود. در اين ميان لهجهي فردي عبارت است از نظام زباني يك فرد مشخص يا به تعريفي محدودتر عادات زباني يك فرد است بهگونهاي خاص در زماني معين.
گويشها بهطور متناقضنما، هم شاخههاي فرعي يك زبانند و هم پاجوشهاي سايهزيست آن. گويشها از ريشه و تنهي زبان اصلي و زبانهاي همسايه تغذيه ميكنند و در همان حال به رشد و بالندگيِ متنوعِ زبان مادري ياري ميرسانند. مرگ و ميرندگي زبانها علل اقتصادي، سياسي و فرهنگيِ گوناگون دارد؛ گاه مسئلهي بهداشت نيز موجب زوال يك زبان ميشود همچنان كه در سال 1973 همهگيريِ آنفلوآنزا شمار گويشوران زبان ترومايي در ونزوئلا را به 10 نفر رساند. در همين حال با نگاهي به زبانهاي مرده شايد بتوان گفت كه يكي از علتهاي انقراض برخي زبانها كمبودِ لهجههاي متنوع بودهاست. بهعبارت عاميانه زبانهاي بيفكوفاميل و بيزادورود زودتر ازميان رفتهاند. در قرن نوزدهم بيش از هزار زبان در برزيل وجود داشت؛ اما امروزه اين شمار به دويست كاهش يافتهاست. روند تضعيف و فروپاشيِ زبانها و لهجهها امروزه با شتابي بسيار بيشتر از گذشته در جريان است. يكهتازيهاي قدرتهاي جهاني، فشارها و تبعيضهاي اقتصادي و سياسي، فرهنگي و قومي- نژادي در محدودههاي ملي نيز در بسياري از كشورها بر اين روند تأثيرگذارند.
اما چاره چيست؟ چاره ارادهي جمعي و همت تكتك افرادي است كه در كار مطالعه و شناخت زبانند. وقتي در روزنامهها ميخوانيم كه جمعي از زبانشناسان سوئد كفشو كلاه ميكنند و به فرسنگها آن سوي مرزهاي كشور خود پرواز ميكنند تا واپسين جملههاي آخرين گويشور يك زبان در حال انقراض را ثبت و ضبط كنند، از خود ميپرسيم ما درمقابل زبانها و گويشهاي زنده اما درمعرض خطرِ كشور خود چه كردهايم و چه ميكنيم.
همين گويش سيستاني كه در فرهنگهاي فارسي قديم از آن بهعنوان يكي از هفت زبان ايراني ياد كردهاند و در ترجمهي قرآن قدس نمونههاي متعددي از واژگان آن بهچشم ميخورد، سالهاست كه غريبِ دروطن است. اگر همت كساني كه بي كمترين كمكِ رسمي آستين بالا زده و هريك به مطالعه و گردآوري و ثبت و ضبط عناصر زبانشناختي اين گويش پرداختهاند، نبود، ما اكنون منبع مكتوبي براي گويش سيستاني در دست نداشتيم. در سه دههي اخير ايرج افشار (سيستاني) نخستين كسي است كه به تدوين واژهنامهي سيستاني پرداختهاست و پس از او جواد محمدي خمك طي دو دهه از زندگي ارجمند خود واژهنامهي سكزي يا فرهنگ لغات سيستاني را تدوين كردهاست؛ اما تحقيق زبانشناختي نظاممند در گويش سيستاني سهم پيكارجوي فرهنگي، غلامرضا عمراني شد. اثر تحقيقي گرانسنگ او، يعني «گويش سيستان، جلد نخست: آواشناسي» اولين مجلد از «مجموعهي سيستان» است و كتاب حاضر، «گويش سيستان، جلد دوم: بررسي ساختار جمله در گويش سيستان» دومين مجلد آن. گويا سرنوشت چنين است كه در كشور ما، در هر مقطعي از تاريخ فرهنگ ما، شخصيتهاي منفردي كار گروهها و انجمنها را بر دوش بگيرند. عمراني با اين تلاش پرثمر خود نهتنها به فرهنگ و گويش سيستاني كه به فرهنگ زبان فارسي كمك ارزندهاي ميكند. مگر نه اين است كه هر زبان طبيعي و توسعهپذير براي پاسخگويي به نيازهاي ساختو سازي خود در حوزهي واژهسازي نياز به وامگيري از زبانهاي ديگر دارد؟ پس چه بهتر كه در وهلهي نخست اين وامگيري از گويشهاي خودي باشد. گويش سيستاني كه يكي از گويشهاي كهنسال فارسي است؛ يكي از گنجينههايي است كه ميتوان از امكانات دستوري و واژگاني آن بهرهها برد. استفاده از گنجينهي فولكلور آن نيز جاي خود دارد.
باري، من در جايگاه يك سيستاني وقتي به خود نگاه ميكنم، ميبينم كاري ويژهي زادبوم خود نكردهام جز عاريت گرفتن نامي از «هيرمند» آن؛ از همين روست كه دربرابر عزم و تلاش خستگيناپذير كساني چون عمراني كه براي حفظ و اعتلاي فرهنگ زادبوممان چنين عاشقانه قدم برميدارند، بهاحترام از جا برميخيزم.
رضي هيرمندي
-------------------------------
در نوشتن اين مطلب از كتابهاي زير استفاده كردهام:
1. زبانهاي جهان، كِنِت كاتسنر، ترجمه رضي هيرمندي، مركز نشر دانشگاهي، 1376
2. The Cambridge Encyclopedia of Language, second edition, David crystal, 1997.
Thursday, September 17, 2009
پيشگفتار
سـيـسـتـان
زابل
سيستان، پهندشت افسانهساز شرق ايران، زادهي هيرمند است؛ نيلِ اين سوي عالم.
پارهي ايرانيِ اين يازدهمين سرزمين نيك اهورامزدا از شمال و مشرق به افغانستان، از جنوب به شهرستان زاهدان و از باختر و شمال باختري به كوير لوت و شهرستان بيرجند محدود است.
گسترهي هموار سيستان- كه جاي پاي حادثهها در گذر قرون فراوان ديدهاست و سرد و گرم و شيرين و تلخ بسيار چشيده- در 600 كيلومتري شمال درياي عمّان، زير هرم آفتابي هميشه سوزان لميدهاست و تن به شرارههاي داغ آن سپرده و گهگاه كه گرما امان از وي بريده، لهيب تنِ تبدارش را با آب هيرمند و هامون فرومينشاند؛ گرچه سالهاي بسياري هم هست كه هامون و هيرمند را، خود، لب از تشنگي آبله برميآورد و لهلهكنان زير شلّاق بيرحم باد، چشم به آسمان ميدوزند؛ امّا هيهات، هيهات، هيهات؛ و در چنان سالها- كه امروز اغلب سالهاست- «خواجه»، تنها كوه بلند و مقدّس دريا، رخش زانوبهخاكدادهي رستم را ماند بيتوش و بيتوان و بيرمق و بينفس از تشنگي؛ آخر حيات او را نيز به سابوري بستهاند در ازل؛ و هر آن دم كه شاهرگش را، هلمند مغرور را، هلمند سرفراز را، سمند سركش صاعقهوار شرق را، «... هلمند باشكوه و فرهمند كه خيزابهاي سپيد برانگيزد و سركشي كند و به سوي درياچهي كيانسي روان شود ... كه نيروي اسپي از آنِ اوست؛ كه نيروي اشتري از آنِ اوست؛ كه نيروي مردي از آن اوست؛ كه فرّ كياني از آن اوست»،[1] به دشنهي تدبير شوم سياهكاران ميبُرند، رخش نيز گردِ نااميدي بر سر ميريزد و سينه بر خاك ميدهد.
در اين پهنه قرنهاست مردمي ميزيند سختكوش و پرتوان و كمتوقّع. هر از چند گاه به خون دل و عرق جبين و زور بازو در گوشهاي از سيستان شهري برميآورند تا نشانهاي از ديرينگي فرهنگشان باشد؛ امّا چيزي نميگذرد كه بهتقدير يا بهتدبير، اين برآوردهي خشت و خون و خاك و حماسه نابود ميشود و خلق آواره. يك رشته تسبيح نامهاي درنگيانا و زرنگ و زاهدان و رامشهرستان و سكستان و ملك نيمروز و غلغله و ساروتار و شهرستان و بيبيدوست و كركوشاه و تخترستم و تختشاه و رامرود و سابوري و شهر سوخته يادگار اين تلاشهاست و آخرين مهرهي اين رشته، شهر كنوني است برآمده از دهي به نام حسينآباد كه در شهريور 1314 شمسي بهموجب تصويبنامهي هيئت وزيران، «زابل» نام گرفت؛ در 216 كيلومتري مركز استان سيستان و بلوچستان و 1823 كيلومتري تهران.
از جادهي اصلي مشهد رو به جنوب، 84 كيلومتر مانده به زاهدان، راه آسفالتهاي به سمت چپ منشعب ميشود؛ از اين نقطه، سوسمار سياه و درازآهنگ جاده، از ميان كپههاي كوچك شن و قلوهسنگ، از ميان تودههاي ريگ روان، از ميان دشت خشك و سوزان لهله ميزند و به پيش ميخزد پيشاروي ماشين و مسافر، از تاسوكي و شيله ميگذرد تا ناگهان به يك سراشيبي تند ميرسد و از آن فروميافتد و چشم كه باز ميكند، خود را در گسترهاي آبي و سبز ميبيند؛ مرز طبيعي سيستان.
از اينجا ديگر طبيعت يكسره دگرگون ميشود؛ آباديهاي خرد و بزرگ در دو سوي جاده نشان از زندگي ميدهند و آب و سبزه و عشق و تلاش.
يكصدوسي كيلومتر پس از دوراهي، كمربند آبيِ آخرين شاخهي هيرمند، نهوراب- كه مازاد آب آن را به هامون ميريزد- نجيب و سربهزير از راست به چپ باشيبي ملايم راه ميپيمايد و پيش ميرود. اين شاخه در مرز فعلي افغانستان از خواهر ديگرش، «پريان» جدا شدهاست؛ آن يكي را دست سرنوشت به سوي شمال كشاندهاست تا بعدها در دست گلدسميت شمشير براني شود و پيكر رنجديدهي سيستان را دوپاره كند؛ امّا اين هردو در دل هامون، يكي از شمال و ديگري از جنوب، سرانجام به هم ميرسند و سر بههمميآرند و بر اين درد ميگريند.
بخش عمدهي پارهي ايراني سيستان ميان اين دو رود است و شهر كنوني زابل در چهار پنج كيلومتري شاخهي جنوبي، نهوراب.
سالهاي 1335 تا 1340 پيمودن اين يكصدوسي كيلومتر راه فرعي مشقّتي بود. خيابانهاي شهر نيز وضعي به از آن نداشت؛ سه خيابان راستهي شمالي- جنوبي و سه خيابان راستهي شرقي- غربي. از هر سه خيابان يكي خاكي بود و آن دوي ديگر شنريزي شده، با قلوهسنگهايي كه به كار شكستن سر همسالان ميآمد. ملتقاي دو خيابان در مركز شهر، چهارراه شهرباني نام داشت. برخورد اين دو خيابان، شهر را به چهار بخش ميكرد؛ بخش شمالشرقي بيشتر اداري و نظامي بود، مرزباني، فرمانداري، كارخانهي برق، پادگان كهنه و خيابان پادگان و در منتهااليه آن پادگان جديد و ميدان خاكيِ فرودگاه با باندي شنريزي شده، كوتاه و كمعرض كه از چند طيارهي فرودآمده در طيّ ساليان دراز، يكي هم پوزه به ديوار باغي در آن نزديكي فروكرد و چند سالي همچنان محو تماشاي باغ ماند. اين بخش بيشتر جمعيتش غيربومي بود؛ اداريها، نظاميها، مهاجرها و كوچهي دور و دراز بيرجنديها با شاخهها و شعبههايش كه گويشي خاص خود داشت.
بخش شمالغربي رونقي نداشت؛ نبض زندگي آن قسمت تنها در محدودهي كوچكي از محلهي كمالي ميتپيد و يكّه دبيرستان شهر در منتهااليه آن قسمت. ادامهي خيابان دبيرستان هم به وادي خاموشان منتهي ميشد كه تنها رونق بازارش جمعهها بود و بس. اگر اين بخش جادهي اديمي و راه منتهي به نيزار هامون را نداشت، هيچ نداشت؛ چارباغش ديرگاهي بود كه از رونق افتاده بود.
بخش جنوبغربي، شهرباني و ادارهي پست را داشت و تنها داروخانهي شهر را؛ و با اين كه در حقيقت هيچ نداشت، قسمت اعظم اين بخش را بيمارستان بزرگ شهر اشغال كردهبود كه اوكاليپتوسهاي سربه فلك كشيدهاش سايهساراني دلپذير فراهم ميآورد؛ امّا جوش و جلاي زندگي در آن بسيار اندك بود. محلهي نخعي، انتهاييترين قسمت اين بخش، يك استثنا بود. جادهاي كه زابل را به دنيا وصل ميكرد، از جنوب غربي اين بخش ميآمد. تنها پمپ بنزين هم در مدخل شهر، در اين قسمت قرار داشت.
و امّا بخش جنوبشرقي- كه قلب تپندهي شهر بود- خود، چند پارهي مجزّا از هم داشت؛ از فلكهي حوض، رو به جنوب تا باغ زيرو، رو به شرق تا تقاطع زهك- بنجار شامل محلهي كاظميها، كاوهها و محلهي خندق بود با كوچههاي پيچ در پيچش كه هيچ بيگانهاي بدان راه نميتوانست برد و جمعيت عظيم پرجنبوجوش آن، با دو دبستان و مكتبخانههايش كه به هياهوي آن دامن ميزدند.
از فلكهي حوض، رو به شمال، تا چهارراه شهرباني، وجود يك شركت فعال باربري و مسافربري كافي بود تا توجيهي براي آن مايه هياهو و شور و تحرّك باشد. نرسيده به چهارراه شهرباني، روبهروي ادارهي پست كوچهي باريكي بود كه پشت به بنگاه مسافربري دادهبود. از اين كوچهي باريك كه وارد ميشدي، دنيا ديگر ميشد و جوش و خروش زندگي از آن به آسمان ميرسيد. دست چپ اين كوچه به سه بازارچهي پرهياهوي شهر راه داشت؛ سوّمي سرپوشيده و طولاني بود با يك انشعاب عمودي. كوچهي اصلي با مغازههاي رنگارنگ و قدونيمقدش، پشت در پشتِ كنسولگري روس تا بازار قبرستاني ادامه مييافت؛ يك دو چرخ ميزد و در بازار قبرستاني جاري ميشد. چهار پنج قهوهخانهي شهر و سه چهار كاروانسراي داير پر از عربده و قيلوقال در اين بخش شهر بود؛ بازار نجارها، بازار آهنگرها، بازار خرمافروشها، بازار گندمفروشها، بازار گاوكشها و ماهيفروشها، همه در اين قسمت بود و نيز خرّازيها و بزّازيها. طوّافها و دورهگردها و بساطيها و پردهداريها و گداها، همه اين جايي بودند. سبدهاي جوجه و مرغ و ميوه اين جا خالي ميشد؛ خرمن خرمن گندم و جو و ماش و ماك و عدس به كام اين ميدان ميريخت و از بام تا شام رايحهي خوش و شادمانهي ريحان و ترتيزك و تره و دوغ و ماست و شير و نان خانگي مشام جان را در اين ميدان مينواخت. صف بلند بيگسست شيركشها هر روز صبح، اين جا نواي زندگي مينواخت و بركت نيزارهاي سرشار هامون را از اين جا به شهر هبه ميكرد. همهي زندگي همين جا بود؛ همين جا.
كوارههاي مالامال از «روچه» و «سنگك» و «فخري» و «شست عروس» و «عسكري» و «چشِ گو» و ... ،[2] و «كلوخسيب» و «قندك» و «گلاب» و «دورنگ»[3] و ...، امرود و آلوچه و توت و و و در سبدهاي سيريناپذير ميوهفروشهايِ تكيهداده به فصيلِ ستبرِ برآوردهي كنسولگري سرازير ميگشت و با بوي خوش و سرگيجهآور قصيلِ تازهرُسته به هم ميآميخت و آدمي را حالي به حالي ميكرد؛ رنگ و نگارشان چشم را نوازش ميداد؛ عطر و بويشان مشام را و هايو هوي فروشندگان و خريدارانشان گوش را. گوشها ميبايست تا اين همه جوشو جلاي زندگي را بشنود و سرمست شنيدن گردد؛ و اين جا نه شگفت اگر چشمها نيز گوش شود؛ و چه نيكو گفت آن كه گفت: « والاذن تعشق قبل العين احيانا».[4]
***** *****
نوشتهي حاضر، توصيف گويش مردم اين بخش از زابل است؛[5] امّا نبايد پنداشت كه در بخشهاي ديگر ساري و جاري نيست. نه؛ اين گويش در دوردستترين روستاهاي سيستان نيز شناخته است و پذيرفته؛ زيرا اولا اين بخش مركز اداري و تجاري شهر بود و شهرستان؛ و لاجرم گويش آن به گوش مقبول ميافتاد؛ دُديگر آن كه اصولا تفاوتهاي گفتاري حوزههاي متفاوت سيستان زيربنايي نيست امّا بهروشني قابل تشخيص است. پارهاي از اين تفاوتها واژگاني است و پارهاي آوايي؛ امّا مانع تفاهم نميشود و شايد از اين روست كه گفتهاند: «گويش سيستان يكي از چهار زبان متروك ايران است» (¬ معين )؛ با وجود اين، زبان مشترك همهي اين مردم زبان فارسي رسمي است كه كار خواند و نوشت و راديو و تلويزيون و كتاب و روزنامه و ادارات دولتي بر اساس آن است.
نشانههاي آوا نگاري
نشانه
تلفظ
نشانه
تلفظ
a
اَ كوتاه
s
ث، س، ص
a:
اَ كشيده
j
ج
¶
اِ خيلي كوتاه
č
چ
e
اِ كوتاه
h
هـ ، ح
e:
اِ كشيده
x
خ
o
اُ كوتاه
d
د
o:
اُ كشيده
z
ذ، ز، ض، ظ
ö
زيرگونهي كمكاربرد واج ow ← 2-2-11- واج /ow/
r
ر
â
آ كوتاه
ž
ژ
â:
آ كشيده
š
ش
i
اي كوتاه
ء/؟/،/?
ع
i:
اي كشيده
q
غ، ق
u
او كوتاه
f
ف
u:
او كشيده
k
ك
ow
او (در واژههاي جو، نو)
g
گ
ey
اي (در واژههاي ني، مي)
l
ل
b
ب انفجاري
m
م
ß
ب سايشي
n
ن
p
پ
v
و
t
ت، ط
y
ي
نشانههاي قراردادي
سه معنا دارد:
1- اگر در برابر نوك پيكان، عدد يا واژه يا كوتهنوشتي است، نشانهي ارجاع بدان است به معناي: «به اين شماره يا مبحث مراجعه فرماييد».
2- اگر همراه عدد يا واژهاي نيامده و زير و رو يا پس و پيش جملهاي آمده است، جهت خواندن آن جمله، يعني ترتيب توالي واژهها را نشان ميدهد.
3- اگر پس از آن «واژ.» آمدهاست، يعني به فصل پنجم، واژگان مراجعه شود.
(=) آنچه داخل اين نشانه پس از = ميآيد، گونهي آزاد يا اصطلاح و واژه و تعريف ديگري است از كلمهي پيش از (=) كه براي رفع ابهام احتمالي آن آمدهاست.
( ) دو معنا دارد: 1- براي توضيح يا معادلسازي برخي واژهها و اصطلاحات بهكاررفته؛ يعني اگر ترجمهي كلمه يا كلامي به فارسي رسمي، گويا نبوده، سعي شده با آوردن معاني ديگر در ( ) به زبان پارسي رسمي، گوياتر شود.
2- گاهي آنچه داخل اين علامت ميآيد، به قصد برجستهسازي است.
[ ] دو معنا دارد: 1- آنچه داخل اين علامت ميآيد، حذفشدهاي است در كلام كه معمولا در ژرفساخت موجود است؛ امّا اكنون در روساخت نيامده؛ يا ميتوان آن را از روساخت حذف كرد.
2- براي نشان دادن آواهاي گويش/ زبان در دستگاه آوانگاري، آنها را در اين علامت ميگذاريم.
{ } دو معنا دارد: 1- آنچه داخل اين نشانه ميآيد، در برخورد با واكه ظاهر ميشود.
2- اگر اين نشانه به شكل زير بهكاررود،
1- ...
2- ...
3- ...
بدين معناست كه حق انتخاب از بين دو يا چند عنصر وجود دارد ... يعني علاوه بر صحيح بودن همهي عناصر داخل قلاب، هربار يكي از آنها با موقعيت تطبيق ميكند.[6]
/ اگر بين دو واج بيايد، آن دو ميتوانند به جاي هم بهكار روند؛ و اگر بين دو واژه بيايد، آن دو گونهي آزاد همند.
آنچه داخل اين نشانه ميآيد، اختياري است.
' نشانهي تكيهي قوي/ نخستين/ اولّيه primary accent است. براي توضيح بيشتر به فصل يك مراجعه شود.
, نشانهي تكيهي ضعيف/ دوّمين/ فرعي secondary or weak accent است. براي توضيح بيشتر به فصل يك مراجعه شود.
/ / اين نشانه براي ثبت واجهاي زبان/ گويش بهكار ميرود.
* اين نشانه براي نماياندن موارد نادستوري (=*ungrammatical ) يا مخالف قوانين كاربردي است.
[1] - پورداود، ابراهيم، يشتها، انتشارات اساطير، چ 1، 1377، تهران، ج 2، زامياديشت، ص 345، كردهي 9؛ و نيز پورداود، ابراهيم، اوستا، ترجمهي فارسي، ص 303
[2] - بخشي از انواع انگورهاي زابل
[3] - بخشي از انواع سيبهاي درختي زابل
[4] - بحتري، به نقل ازنصرالله منشي، كليله و دمنه، ص 179، به تصحيح مجتبي مينوي، دانشگاه تهران، چاپ اول، 1343؛ اصل بيت اين است:
يا قوم اذني لبعض الحي عاشقه والاذن تعشق قبل العين احيانا
[5] - و از اين پس، هرجا، در اين كتاب، از گويش سيستان يا زابل نام ميبريم، مقصودمان گويش رايج در همين منطقهي مركزي شهر زابل است.
[6] - براي توضيح بيشتر ← عمراني، غلامرضا، زبان دستور(44 مقاله دربارهي دستور جديد)، نشر لوح زرّين، تهران، 1383؛ و نيز عمراني، غلامرضا،نمودارها و قلابها، مجلّهي رشد زبان و ادب فارسي، دفتر انتشارات كمك آموزشي، شمارههاي 55 و 61
زابل
سيستان، پهندشت افسانهساز شرق ايران، زادهي هيرمند است؛ نيلِ اين سوي عالم.
پارهي ايرانيِ اين يازدهمين سرزمين نيك اهورامزدا از شمال و مشرق به افغانستان، از جنوب به شهرستان زاهدان و از باختر و شمال باختري به كوير لوت و شهرستان بيرجند محدود است.
گسترهي هموار سيستان- كه جاي پاي حادثهها در گذر قرون فراوان ديدهاست و سرد و گرم و شيرين و تلخ بسيار چشيده- در 600 كيلومتري شمال درياي عمّان، زير هرم آفتابي هميشه سوزان لميدهاست و تن به شرارههاي داغ آن سپرده و گهگاه كه گرما امان از وي بريده، لهيب تنِ تبدارش را با آب هيرمند و هامون فرومينشاند؛ گرچه سالهاي بسياري هم هست كه هامون و هيرمند را، خود، لب از تشنگي آبله برميآورد و لهلهكنان زير شلّاق بيرحم باد، چشم به آسمان ميدوزند؛ امّا هيهات، هيهات، هيهات؛ و در چنان سالها- كه امروز اغلب سالهاست- «خواجه»، تنها كوه بلند و مقدّس دريا، رخش زانوبهخاكدادهي رستم را ماند بيتوش و بيتوان و بيرمق و بينفس از تشنگي؛ آخر حيات او را نيز به سابوري بستهاند در ازل؛ و هر آن دم كه شاهرگش را، هلمند مغرور را، هلمند سرفراز را، سمند سركش صاعقهوار شرق را، «... هلمند باشكوه و فرهمند كه خيزابهاي سپيد برانگيزد و سركشي كند و به سوي درياچهي كيانسي روان شود ... كه نيروي اسپي از آنِ اوست؛ كه نيروي اشتري از آنِ اوست؛ كه نيروي مردي از آن اوست؛ كه فرّ كياني از آن اوست»،[1] به دشنهي تدبير شوم سياهكاران ميبُرند، رخش نيز گردِ نااميدي بر سر ميريزد و سينه بر خاك ميدهد.
در اين پهنه قرنهاست مردمي ميزيند سختكوش و پرتوان و كمتوقّع. هر از چند گاه به خون دل و عرق جبين و زور بازو در گوشهاي از سيستان شهري برميآورند تا نشانهاي از ديرينگي فرهنگشان باشد؛ امّا چيزي نميگذرد كه بهتقدير يا بهتدبير، اين برآوردهي خشت و خون و خاك و حماسه نابود ميشود و خلق آواره. يك رشته تسبيح نامهاي درنگيانا و زرنگ و زاهدان و رامشهرستان و سكستان و ملك نيمروز و غلغله و ساروتار و شهرستان و بيبيدوست و كركوشاه و تخترستم و تختشاه و رامرود و سابوري و شهر سوخته يادگار اين تلاشهاست و آخرين مهرهي اين رشته، شهر كنوني است برآمده از دهي به نام حسينآباد كه در شهريور 1314 شمسي بهموجب تصويبنامهي هيئت وزيران، «زابل» نام گرفت؛ در 216 كيلومتري مركز استان سيستان و بلوچستان و 1823 كيلومتري تهران.
از جادهي اصلي مشهد رو به جنوب، 84 كيلومتر مانده به زاهدان، راه آسفالتهاي به سمت چپ منشعب ميشود؛ از اين نقطه، سوسمار سياه و درازآهنگ جاده، از ميان كپههاي كوچك شن و قلوهسنگ، از ميان تودههاي ريگ روان، از ميان دشت خشك و سوزان لهله ميزند و به پيش ميخزد پيشاروي ماشين و مسافر، از تاسوكي و شيله ميگذرد تا ناگهان به يك سراشيبي تند ميرسد و از آن فروميافتد و چشم كه باز ميكند، خود را در گسترهاي آبي و سبز ميبيند؛ مرز طبيعي سيستان.
از اينجا ديگر طبيعت يكسره دگرگون ميشود؛ آباديهاي خرد و بزرگ در دو سوي جاده نشان از زندگي ميدهند و آب و سبزه و عشق و تلاش.
يكصدوسي كيلومتر پس از دوراهي، كمربند آبيِ آخرين شاخهي هيرمند، نهوراب- كه مازاد آب آن را به هامون ميريزد- نجيب و سربهزير از راست به چپ باشيبي ملايم راه ميپيمايد و پيش ميرود. اين شاخه در مرز فعلي افغانستان از خواهر ديگرش، «پريان» جدا شدهاست؛ آن يكي را دست سرنوشت به سوي شمال كشاندهاست تا بعدها در دست گلدسميت شمشير براني شود و پيكر رنجديدهي سيستان را دوپاره كند؛ امّا اين هردو در دل هامون، يكي از شمال و ديگري از جنوب، سرانجام به هم ميرسند و سر بههمميآرند و بر اين درد ميگريند.
بخش عمدهي پارهي ايراني سيستان ميان اين دو رود است و شهر كنوني زابل در چهار پنج كيلومتري شاخهي جنوبي، نهوراب.
سالهاي 1335 تا 1340 پيمودن اين يكصدوسي كيلومتر راه فرعي مشقّتي بود. خيابانهاي شهر نيز وضعي به از آن نداشت؛ سه خيابان راستهي شمالي- جنوبي و سه خيابان راستهي شرقي- غربي. از هر سه خيابان يكي خاكي بود و آن دوي ديگر شنريزي شده، با قلوهسنگهايي كه به كار شكستن سر همسالان ميآمد. ملتقاي دو خيابان در مركز شهر، چهارراه شهرباني نام داشت. برخورد اين دو خيابان، شهر را به چهار بخش ميكرد؛ بخش شمالشرقي بيشتر اداري و نظامي بود، مرزباني، فرمانداري، كارخانهي برق، پادگان كهنه و خيابان پادگان و در منتهااليه آن پادگان جديد و ميدان خاكيِ فرودگاه با باندي شنريزي شده، كوتاه و كمعرض كه از چند طيارهي فرودآمده در طيّ ساليان دراز، يكي هم پوزه به ديوار باغي در آن نزديكي فروكرد و چند سالي همچنان محو تماشاي باغ ماند. اين بخش بيشتر جمعيتش غيربومي بود؛ اداريها، نظاميها، مهاجرها و كوچهي دور و دراز بيرجنديها با شاخهها و شعبههايش كه گويشي خاص خود داشت.
بخش شمالغربي رونقي نداشت؛ نبض زندگي آن قسمت تنها در محدودهي كوچكي از محلهي كمالي ميتپيد و يكّه دبيرستان شهر در منتهااليه آن قسمت. ادامهي خيابان دبيرستان هم به وادي خاموشان منتهي ميشد كه تنها رونق بازارش جمعهها بود و بس. اگر اين بخش جادهي اديمي و راه منتهي به نيزار هامون را نداشت، هيچ نداشت؛ چارباغش ديرگاهي بود كه از رونق افتاده بود.
بخش جنوبغربي، شهرباني و ادارهي پست را داشت و تنها داروخانهي شهر را؛ و با اين كه در حقيقت هيچ نداشت، قسمت اعظم اين بخش را بيمارستان بزرگ شهر اشغال كردهبود كه اوكاليپتوسهاي سربه فلك كشيدهاش سايهساراني دلپذير فراهم ميآورد؛ امّا جوش و جلاي زندگي در آن بسيار اندك بود. محلهي نخعي، انتهاييترين قسمت اين بخش، يك استثنا بود. جادهاي كه زابل را به دنيا وصل ميكرد، از جنوب غربي اين بخش ميآمد. تنها پمپ بنزين هم در مدخل شهر، در اين قسمت قرار داشت.
و امّا بخش جنوبشرقي- كه قلب تپندهي شهر بود- خود، چند پارهي مجزّا از هم داشت؛ از فلكهي حوض، رو به جنوب تا باغ زيرو، رو به شرق تا تقاطع زهك- بنجار شامل محلهي كاظميها، كاوهها و محلهي خندق بود با كوچههاي پيچ در پيچش كه هيچ بيگانهاي بدان راه نميتوانست برد و جمعيت عظيم پرجنبوجوش آن، با دو دبستان و مكتبخانههايش كه به هياهوي آن دامن ميزدند.
از فلكهي حوض، رو به شمال، تا چهارراه شهرباني، وجود يك شركت فعال باربري و مسافربري كافي بود تا توجيهي براي آن مايه هياهو و شور و تحرّك باشد. نرسيده به چهارراه شهرباني، روبهروي ادارهي پست كوچهي باريكي بود كه پشت به بنگاه مسافربري دادهبود. از اين كوچهي باريك كه وارد ميشدي، دنيا ديگر ميشد و جوش و خروش زندگي از آن به آسمان ميرسيد. دست چپ اين كوچه به سه بازارچهي پرهياهوي شهر راه داشت؛ سوّمي سرپوشيده و طولاني بود با يك انشعاب عمودي. كوچهي اصلي با مغازههاي رنگارنگ و قدونيمقدش، پشت در پشتِ كنسولگري روس تا بازار قبرستاني ادامه مييافت؛ يك دو چرخ ميزد و در بازار قبرستاني جاري ميشد. چهار پنج قهوهخانهي شهر و سه چهار كاروانسراي داير پر از عربده و قيلوقال در اين بخش شهر بود؛ بازار نجارها، بازار آهنگرها، بازار خرمافروشها، بازار گندمفروشها، بازار گاوكشها و ماهيفروشها، همه در اين قسمت بود و نيز خرّازيها و بزّازيها. طوّافها و دورهگردها و بساطيها و پردهداريها و گداها، همه اين جايي بودند. سبدهاي جوجه و مرغ و ميوه اين جا خالي ميشد؛ خرمن خرمن گندم و جو و ماش و ماك و عدس به كام اين ميدان ميريخت و از بام تا شام رايحهي خوش و شادمانهي ريحان و ترتيزك و تره و دوغ و ماست و شير و نان خانگي مشام جان را در اين ميدان مينواخت. صف بلند بيگسست شيركشها هر روز صبح، اين جا نواي زندگي مينواخت و بركت نيزارهاي سرشار هامون را از اين جا به شهر هبه ميكرد. همهي زندگي همين جا بود؛ همين جا.
كوارههاي مالامال از «روچه» و «سنگك» و «فخري» و «شست عروس» و «عسكري» و «چشِ گو» و ... ،[2] و «كلوخسيب» و «قندك» و «گلاب» و «دورنگ»[3] و ...، امرود و آلوچه و توت و و و در سبدهاي سيريناپذير ميوهفروشهايِ تكيهداده به فصيلِ ستبرِ برآوردهي كنسولگري سرازير ميگشت و با بوي خوش و سرگيجهآور قصيلِ تازهرُسته به هم ميآميخت و آدمي را حالي به حالي ميكرد؛ رنگ و نگارشان چشم را نوازش ميداد؛ عطر و بويشان مشام را و هايو هوي فروشندگان و خريدارانشان گوش را. گوشها ميبايست تا اين همه جوشو جلاي زندگي را بشنود و سرمست شنيدن گردد؛ و اين جا نه شگفت اگر چشمها نيز گوش شود؛ و چه نيكو گفت آن كه گفت: « والاذن تعشق قبل العين احيانا».[4]
***** *****
نوشتهي حاضر، توصيف گويش مردم اين بخش از زابل است؛[5] امّا نبايد پنداشت كه در بخشهاي ديگر ساري و جاري نيست. نه؛ اين گويش در دوردستترين روستاهاي سيستان نيز شناخته است و پذيرفته؛ زيرا اولا اين بخش مركز اداري و تجاري شهر بود و شهرستان؛ و لاجرم گويش آن به گوش مقبول ميافتاد؛ دُديگر آن كه اصولا تفاوتهاي گفتاري حوزههاي متفاوت سيستان زيربنايي نيست امّا بهروشني قابل تشخيص است. پارهاي از اين تفاوتها واژگاني است و پارهاي آوايي؛ امّا مانع تفاهم نميشود و شايد از اين روست كه گفتهاند: «گويش سيستان يكي از چهار زبان متروك ايران است» (¬ معين )؛ با وجود اين، زبان مشترك همهي اين مردم زبان فارسي رسمي است كه كار خواند و نوشت و راديو و تلويزيون و كتاب و روزنامه و ادارات دولتي بر اساس آن است.
نشانههاي آوا نگاري
نشانه
تلفظ
نشانه
تلفظ
a
اَ كوتاه
s
ث، س، ص
a:
اَ كشيده
j
ج
¶
اِ خيلي كوتاه
č
چ
e
اِ كوتاه
h
هـ ، ح
e:
اِ كشيده
x
خ
o
اُ كوتاه
d
د
o:
اُ كشيده
z
ذ، ز، ض، ظ
ö
زيرگونهي كمكاربرد واج ow ← 2-2-11- واج /ow/
r
ر
â
آ كوتاه
ž
ژ
â:
آ كشيده
š
ش
i
اي كوتاه
ء/؟/،/?
ع
i:
اي كشيده
q
غ، ق
u
او كوتاه
f
ف
u:
او كشيده
k
ك
ow
او (در واژههاي جو، نو)
g
گ
ey
اي (در واژههاي ني، مي)
l
ل
b
ب انفجاري
m
م
ß
ب سايشي
n
ن
p
پ
v
و
t
ت، ط
y
ي
نشانههاي قراردادي
سه معنا دارد:
1- اگر در برابر نوك پيكان، عدد يا واژه يا كوتهنوشتي است، نشانهي ارجاع بدان است به معناي: «به اين شماره يا مبحث مراجعه فرماييد».
2- اگر همراه عدد يا واژهاي نيامده و زير و رو يا پس و پيش جملهاي آمده است، جهت خواندن آن جمله، يعني ترتيب توالي واژهها را نشان ميدهد.
3- اگر پس از آن «واژ.» آمدهاست، يعني به فصل پنجم، واژگان مراجعه شود.
(=) آنچه داخل اين نشانه پس از = ميآيد، گونهي آزاد يا اصطلاح و واژه و تعريف ديگري است از كلمهي پيش از (=) كه براي رفع ابهام احتمالي آن آمدهاست.
( ) دو معنا دارد: 1- براي توضيح يا معادلسازي برخي واژهها و اصطلاحات بهكاررفته؛ يعني اگر ترجمهي كلمه يا كلامي به فارسي رسمي، گويا نبوده، سعي شده با آوردن معاني ديگر در ( ) به زبان پارسي رسمي، گوياتر شود.
2- گاهي آنچه داخل اين علامت ميآيد، به قصد برجستهسازي است.
[ ] دو معنا دارد: 1- آنچه داخل اين علامت ميآيد، حذفشدهاي است در كلام كه معمولا در ژرفساخت موجود است؛ امّا اكنون در روساخت نيامده؛ يا ميتوان آن را از روساخت حذف كرد.
2- براي نشان دادن آواهاي گويش/ زبان در دستگاه آوانگاري، آنها را در اين علامت ميگذاريم.
{ } دو معنا دارد: 1- آنچه داخل اين نشانه ميآيد، در برخورد با واكه ظاهر ميشود.
2- اگر اين نشانه به شكل زير بهكاررود،
1- ...
2- ...
3- ...
بدين معناست كه حق انتخاب از بين دو يا چند عنصر وجود دارد ... يعني علاوه بر صحيح بودن همهي عناصر داخل قلاب، هربار يكي از آنها با موقعيت تطبيق ميكند.[6]
/ اگر بين دو واج بيايد، آن دو ميتوانند به جاي هم بهكار روند؛ و اگر بين دو واژه بيايد، آن دو گونهي آزاد همند.
آنچه داخل اين نشانه ميآيد، اختياري است.
' نشانهي تكيهي قوي/ نخستين/ اولّيه primary accent است. براي توضيح بيشتر به فصل يك مراجعه شود.
, نشانهي تكيهي ضعيف/ دوّمين/ فرعي secondary or weak accent است. براي توضيح بيشتر به فصل يك مراجعه شود.
/ / اين نشانه براي ثبت واجهاي زبان/ گويش بهكار ميرود.
* اين نشانه براي نماياندن موارد نادستوري (=*ungrammatical ) يا مخالف قوانين كاربردي است.
[1] - پورداود، ابراهيم، يشتها، انتشارات اساطير، چ 1، 1377، تهران، ج 2، زامياديشت، ص 345، كردهي 9؛ و نيز پورداود، ابراهيم، اوستا، ترجمهي فارسي، ص 303
[2] - بخشي از انواع انگورهاي زابل
[3] - بخشي از انواع سيبهاي درختي زابل
[4] - بحتري، به نقل ازنصرالله منشي، كليله و دمنه، ص 179، به تصحيح مجتبي مينوي، دانشگاه تهران، چاپ اول، 1343؛ اصل بيت اين است:
يا قوم اذني لبعض الحي عاشقه والاذن تعشق قبل العين احيانا
[5] - و از اين پس، هرجا، در اين كتاب، از گويش سيستان يا زابل نام ميبريم، مقصودمان گويش رايج در همين منطقهي مركزي شهر زابل است.
[6] - براي توضيح بيشتر ← عمراني، غلامرضا، زبان دستور(44 مقاله دربارهي دستور جديد)، نشر لوح زرّين، تهران، 1383؛ و نيز عمراني، غلامرضا،نمودارها و قلابها، مجلّهي رشد زبان و ادب فارسي، دفتر انتشارات كمك آموزشي، شمارههاي 55 و 61
فهرست مطالب كتاب گويش سيستان
سياههي مطالب
صفحه
فهرست
7
عكسها و نقشهها
13
پيشگفتار
19
نشانههاي آوا نگاري
25
نشانههاي قراردادي
26
مقدّمه
29
فصل نخست، شيوهي كار، مباني نظري، پيشآگاهيهاي بنيادين، تعريف واژهها و اصطلاحات
47
مهمترين نظريههاي زباني
52
تعريف واژهها، اصطلاحها و تركيبها
56
واحدهاي زبان
62
مقايسهي ساختمان هجا در گويش زابل و زبان فارسي معيار امروز
93
فصل دوّم، توصيف واجي گويش زابل
97
استخراج همخوانها از طريق بررسي زوجهاي كمينه
100
استخراج واكهها از طريق بررسي زوجهاي كمينه
115
فصل سوّم، بررسي دستگاه آوايي گويش زابل
125
بهرهي نخست، طبقهبندي واجها
127
بهرهي دوم، واجآرايي در گويش زابل
130
جدول محل وقوع همخوانها در واژه
131
جدول محل وقوع واكهها در واژه
133
اجتماع همخوانها
133
خوشههاي همخوان آغازي
133
جدول باهمآيي دو همخوان در ابتداي واژه (خوشههاي دو همخواني)
133
جدول نهايي خوشههاي دو همخواني آغازي
139
تفسير جدول
140
خوشههاي همخوان پاياني
140
جدول باهمآيي دو همخوان در انتهاي واژه(خوشههاي دو همخواني)
140
تفسير جدول
141
جدول نهايي خوشههاي دو همخواني پاياني
145
تفسير جدول
146
خوشههاي همخوان مياني
146
خلأ
148
خلأ اتفاقي
148
خلأ قاعدهمند
149
بررسي خلأهاي اتفاقي و خلأهاي قاعدهمند در ساختهاي هجايي گويش سيستان
151
تركيبها و خلأهاي موجود در خوشههاي همخوان آغازي گويش سيستان
151
تركيبها و خلأهاي موجود در خوشههاي همخوان مياني گويش سيستان
167
خوشههاي دو همخواني مياني
168
خوشههاي سه همخواني مياني
169
خوشههاي چهار همخواني مياني
171
تركيبها و خلأهاي موجود در خوشههاي همخوان پاياني گويش سيستان
172
هجاهاي گويش زابل
174
اجتماع واكهها
174
نسبت هجا و واژه
175
واژههاي دوهجايي
176
واژههاي سههجايي
176
واژههاي چهارهجايي
177
واژههاي پنجهجايي
177
واژههاي ششهجايي
178
واژههاي هفت هجايي
178
بهرهي سوم، فرآيندهاي آوايي
179
دگرگوني
179
همگوني واجي
180
نا همگوني واجي
181
دگرگوني همخوان
181
دگرگوني واكه
193
دگرگوني در تركيبها و خوشههاي واكه و همخوان
211
دگرگوني در تكواژ (راrâ ) نشانهي مفعولي
222
افزوني
225
افزوني همخوان
225
تشديد
225
افزايش آواي ميانجي در جمع
228
افزايش آواي ميانجي در پيوند همپايگي
228
افزايش آواي ميانجي در ساير موارد
229
افزوني واكه
230
دستهبندي آواهاي ميانجي در گويش زابل
232
كاستي
255
حذف واكه
255
حذف همخوان
261
حذف گروهي
264
جابهجايي
269
جابهجايي همخوان
269
جابهجايي واكه
270
كشش واكهاي (كشش جبراني مصوتها)
271
زمينه و محل وقوع كشش
271
تفصيل كشش واكهاي
272
اقسام كشش
272
كششزدايي و كششافزايي
282
تخفيف يا حذف كشش
282
افزايش كشش
286
اجتماع بيش از يك كشش در يك واژه
287
رابطهي تشديد و كشش
288
واجآرايي و كشش
289
بهرهي چهارم، پديدههاي زبرزنجيري در گويش زابل
292
تكيه
293
بيتكيهها
293
تكيهدارها
294
تكيه در واژه
294
تكيهي اسم
294
تكيهي صفت
296
تكيهي ضمير
296
تكيهي ضميرهاي شخصي(= در حالت نهادي)
296
تكيهي ضميرهاي شخصي(= در حالت مفعولي)
297
تكيهي ضميرهاي تأكيدي
297
تكيهي ضميرهاي پرسشي
297
تكيهي قيد
298
تكيهي حرف
298
تكيهي فعل
300
تفاوتهاي تكيهی فعل در گويش زابل و زبان فارسي رسمي
303
تكيه در گروه
304
تكيه در گروه اسمي
305
تكيه در گروه قيدي
309
تكيه در گروه فعلي
311
تكيه در جمله
311
ملاحظات كلي درمورد تكيهي جمله
312
جزئيات تكيهي جمله
317
جملههاي دو جزئي
318
جملههاي سه جزئي
318
جملههاي چهار جزئي
319
جملههاي استثنايي
320
نقش تكيه
321
بهرهي پنجم، گونه
325
درآمد
325
انواع
330
گونهي زرگري
330
گونهي ادبي (ملّايي)
338
گونهی سیدی
343
گونهی عربی
345
معرفي كتاب
-
-
-
-
................
مشخصات كتاب
گويش سيستان حوزهي مركزي شهر زابل: آواشناسي
موضوع:
گويش سيستاني
پديدآورنده:
غلامرضا عمراني فرهنگ عمراني
ناشر:
هنر رسانه ارديبهشت
356 صفحه - جلد 1 - وزيري (شوميز) - 50000 ريال - چاپ 1 - 750 نسخه
کد کنگره:8ع71س/PIR3024
شابك:978-964-2656-40-0
رده ديوئي:8fa9.5
تاريخ نشر:24/01/88
گزيده متن كتاب
چکيده : گويش مردم سيستان ـ يكي از بخشهاي زابل ـ در بخشهاي ديگر اين سرزمين نيز ساري و جاري است. اين گويش حتي در دوردستترين روستاهاي سيستان نيز شناخته و پذيرفته شده است. زيرا اين بخش، مركز اداري و تجاري شهر بوده و ناگزير گويش آن مورد قبول واقع شده و همچنين از آنجا كه تفاوتهاي گفتاري حوزههاي متفاوت سيستان زيربنايي نيست، اما به روشني قابل تشخيص است؛ پارهاي از اين تفاوتها واژگاني است و پارهاي آوايي، اما هيچيك مانع تفاهم نميشود. با وجود اين، زبان مشترك همة اين مردم، زبان فارسي رسمي است كه كار خواندن و نوشتن و مطبوعات و جرايد و ادارات دولتي بر اساس آن است. جلد نخست از مجموعة گويش سيستان به مبحث آواشناسي (يكي از مباحث زبانشناسي) اين گويش اختصاص يافته است.
Subscribe to:
Posts (Atom)