راست آن است که بر آن سر بودم تا ردای بزرگان بر دوش نهم و بی آن که از چند و چون کارهای بزرگان آگاهی داشتهباشم، چونان بزرگان چيزدان دربارهی فرهنگ، زبان و بسياری دانشهای ديگر قلمفرسايی کنم و دست آخر نيز نام کوچک خويش را در کنار نام بزرگانی فندان بنگارم. از ياد برده بودم که اين نوشتهی ناچيز را میبايست برای آموزگار فروتن و چيزدانی بنويسم که ساليانی دراز بی هيچ هياهويی کتابها و جستارهای گرانسنگی نوشته است و به هزاران تن چونان من فن سخنوری آموخته است؛ آموزگاری که هم سخندان و سخنسنجی چيرهدست است و هم جانسوختهای فروتن. با خود انديشيدم که چنين کار بیهودهای چنين باشد که باد به سيستان برم و زيره به کرمان؛ پس بر آن شدم که تنها به نامهای دل خوش کنم؛ نامهای که بی هيچ گزافهای واگويهی شاگردیست به آموزگاري جانسخت و فروتن و شايد نيز اعتراف تلخ نسل سرگردانی که من نيز يکی از آنانم؛ شاگردی که از آموزگار خويش آموخته است که نخستين بنياد فرهنگپژوهی رهايی از بيماریهای مسري «من منشی» و «خودبزرگبينی» است؛ بيماریهايی که میتوانند آسيبجاهای بیدرمان فرهنگپژوهی باشند؛ و نيز آموختهاست که سرودن و نوشتن به زبان مادری و دربارهی زبان مادری نه تنها چيزی از جایگاه سراينده و نويسنده نمیکاهد، بلکه به جایگاه او نيز چيزی میافزايد و حتي او را در جايگاه رفيعتري مينشاند؛ و آموختهام که اين گونه نوشتهها و سرودهها پاسخی به نيازهای کهن و ديرينهايست که همواره تا واپسين دمان زيستن در نهاد آدمی شعلهور است و دمی رهايش نمیکند؛ نيازی که گويی دمان به دمان شور و شعور آدمی را بيشتر به شورش وامیدارد و چونان بغضی فروخورده و ديرينهسال در جای جای جان آدمی چنبره زدهاست و هر دم چنگ بر جدارههای دل میکشد و وجدان آدمی را میخراشد.
چنين بود که بر آن شدم تا به جای همهی شوريدگان بینام و نامدار سرزمين مادریام زبان بگشايم و نامهای از دورترين ايستگاه زمين بنويسم و به ياد همهی فرهيختگان و خردمندان فروتن سرزمين مادریام به نشانی يکی از آن چند تن پست کنم تا بدانند که نه تنها مردم جانسوخته، بل ريگستانهای مويهگر، بادهای جنونگرفته، دشتهای کپکزده، درختان پريشانگيس و خارستانهای دهانوامانده نيز از آه گاه و بیگاه دلهای تبدار شما آگاهند و خوب میدانند که ما ـ کوچکان بی سرنوشت ـ وامدار تلاشهای شما فروتنان خردمندی هستيم که همواره در درازنای زيستن، جان و جوانیتان را با نوشته و سرودههای برآمده از ژرفای وجدان تاريخیتان درهم تنيدهايد تا در تاريکترين دمان زيستن، شور و شعورمان را به شورش واداريد تا بدانند که ما نيز سر بر سنگ میکوبيم که دريغا بر فرهنگ و مردمی که خردمندان سخنسنج و سخندانش تنها به شمارگان انگشتان دستی بی شست باشند.
میدانيم و خوب میدانيم که اگر در اين زمانهی پرآشوب، زبان و فرهنگ مادریمان هنوز کورسويی دارد و از دورها سوسو میزند و هنوز «مردهريگ خورانی ياوهگو» بر پيکر نيمهجانش واپسين «سوگسروده»ها و «مرگواژه»ها را زمزمه نکردهاند، تنها و تنها به انگيزهي در ميدان ماندن شما چند گرد «خردباور» بودهاست؛ شمايانی که خواب از ديده ربوده، موی از رنج و يکگی سپيد کرده و نان از سفرهی خويش دريغ کردهايد تا نگذاريد که واپسين نانبشتههای فرهنگ مادریتان در زير هزاران خروار اندوه جوانمرگ شوند؛ شمايانی که نمیخواهيد آخرين فرزندانی باشيد که از خمخانههای زبان و فرهنگ مادریتان سرمست شويد و چونان بسياری از «بادسران» خواهش و آسايش اين مردهريگ ديرينهسال را به بهای نانی نيمسوخته سودا کنيد.
بگذار بگويم و اعتراف کنم که شما چند تن به نسل من آموختيد که زبان مادری ارجمندترين مردهريگ فرهنگ و تاريخ است و دشت پرپهنايیست که امروزيان و نيامدگان، افزون بر آن که میتوانند در اين بیکرانگیِ پهناور با سرخوشیها و ناخوشیهای خويش رؤياهای فردی و جمعی ببافند، اين فرصت را نيز دارند تا از طريق پلهای زبان با گذشتهی تاريخی و فرهنگی خويش درپيوند باشند و اگر به هر انگيزهای اين پلها فروبريزند، بیگمان آن مردم دچار گسستها و لجامگسيختگیهای فرهنگی میشوند که فرجامِ آن ورشکستگی فرهنگی و آسيبپذيری در مقابل بيماریهای اجتماعی است. از آن جا که زبان ساختمانی «ديرپا» و «ديرويرانی» دارد و بهآسانی تن به فرسايش نمیدهد و بسياری از بنيادها و پیريزیهايش در رويارويی با تندبادهای اجتماعی پایداری میکنند، میتواند بهترين و امنترين جای برای واکاویِ گذشتهی فرهنگی و تاريخی هر قوم و سرزمينی باشد. از ياد نبريم که گاه هر هجايی از زبان پلی است که ما را با گذشته پيوند میدهد و هرآن گاه که هجايی يا واژهای خواسته يا ناخواسته در هياهوی زيستن از ميان برود، پلی ديرينهسال ويران میشود؛ بخشی از حافظهی فرهنگی ما از ياد میرود و دستگاه باروری و زايندگی فرهنگی ما آسيب میبيند.
نازايی، ناکارآيی و کمجانی و کمخونی هر فرهنگی پيوندی ژرف با ناتوانی، نازايی و کمخونی زبان آن فرهنگ میتواند داشتهباشد. در راستای همين انديشه است که باورمندم هرآن گاه که زبان و گويشی از تپش وامیماند و به «لالبندی» و سترونی دچار میشود، جان و جهان و شور و شعور گويشوران آن نيز کمتپش میشود و دستگاه شاعرانگی و رؤيابافیاش ناکار میشود و در کوتاه زمانی جان و جهان فرهنگی گويشوران آن نيز به ريگستانی بی گياه مبدل میشود. شايد بتوان آغاز سياهبختی فرهنگی را، آغاز سترونی و ازکارافتادگی دستگاه زبانی آن قوم ناميد؛ به ديگر سخن مرگ فرهنگی نخست با مرگ زبانی آغاز میشود؛ چرا که زبان «آغازگاه» شور و شعور فرهنگ و مردم است و هيچ فرهنگی نمیتواند بی سرزندگیِ زبانی برای زمانی دراز شاداب و سرزنده بماند. شايد برای همين است که «زبانکُشی» را بسی خطرناکتر از «نسلکشی» و «قومکشی» دانستهاند؛ زيرا با مرگ هر زبان و گويشی بخشی بزرگ از فرهنگ بشری برای هميشه از حافظهی تاريخ پاک میشود و پهنای زيستن به تلی از تلماسهها چهره میگرداند. زبانی که فروريزد، جانی فرومیريزد و جهانی. بر اين باور، باورمندم که زبانها نيز چونان آدميان ـ خواسته و يا ناخواسته ـ به دردهای بیدرمان و درمانپذيری دچار میشوند که اگر گويشورانشان درمان نكنند، در کوتاه زمانی از تب و تاب میافتند و زمينگير میشوند و توان بالندگی، زايش و باززايش خود را از دست میدهند و چونان کندههايی، تنها به کار آتشدان تاريخ و کالبدشکافیهای زبانشناسانه میآيند. دردناکتر آن که بيماریهای زبانی بهآسانی به کالبد و جان فرهنگیِ گويشورانش سرايت میکنند و مرگ زبانی، مرگ فرهنگی را در پی دارد. سترونیِ زبانی در فرجام به کرو لالی زبان و فرهنگ میانجامد و کرولالیِ زبانی و فرهنگی يعنی اين که فرهنگ و زبان، توان خواندن، گفتن و نوشتن را از دست بدهد.
اما شما چند تن به ما آموختيد که تا زمانی که دو نفر زير سقفی با هم به زبانی مشترک سخن میگويند، آن زبان و گويش نمردهاست؛ به شرط آن که افزون بر گفتوگو- كه نازلترين كاركرد زبان، يعني خودكاربودگي آن است- بتوانند آن زبان را به زايش و باز زايش وا دارند. هم چنين شما چند تن به ما آموختيد که گويش مادریمان هنوز زنده است؛ چرا که هيچ کسی برای مردهای خوشباشانه شعر نمیسرايد و سرخوشانه گرداگردش شادخواری و ترانهسرايی نمیکند ونيز برای يافتن بيماریهايش، تنکاویاش نمیکند؛ بل از ديرباز رسم است كه گرداگرد مرده سوگسرودی زمزمه میکردند و سوگواریاي نوميدانه. از شما چند تن آموختهام که در ميدان رزم، گاه سرداری يکه با لشکری همتايی میکند؛ چنان که آن بزرگمرد نيز فرموده است که: يکی مرد جنگی به از صد هزار.
گويش سيستانی و نيز سرنوشت تاريخی و ساختمان پر راز و رمزش در نيم قرن اخير همواره يکی از دغدغههای بنيادين بيشتر پژوهشگران و شاعران سيستانی بوده است و در اين راستا جستارها و کتابهای ارزشمندی نيز نگاشتهاند که هر کدام به گونهای سهمی در غبارزدايی و ماندگاری آن داشته است. کار دو تن از اين خيل کمشمار، اما تازگی و طراوتی دارد که بی هيچ گزافهای در حافظهی فرهنگی ما ثبت خواهد شد؛ يکی از اين دو غلامعلی رييسالذاکرين است با کتابهای «کورنامه»، «پنج ارغن» و «خال کجک» و ديگری غلامرضا عمرانی با مجموعهی چندجلدی «گويش سيستان».
اکنون پرسش بنيادين اين است که چرا اين دو برای گويش سيستانی غنيمتی مهمند. به باور من اين دو تن از بسياری سوها رخدادی ارجمند در تاريخ نانبشتهی گويش سيستانیاند؛ تاريخ بی سرنوشت و رازآلودی که رونمايی خود را پس از اين همه سال با «کورنامه» و «پنج ارغن» جشن میگيرد و نخستين برگهای شناسنامهی خويش را در دفترخانهی تاريخ به ثبت میرساند و برای نخستين بار نقاب از روی برمیدارد و از ما روی برنمیگرداند. هموست که برای نخستين بار، دستگاه ازکارافتاده و چرخهی ناکار گويش سيستانی را که نشانهای شوم از ناکاری و نازايی فرهنگی ما بود، باسماجت به چرخش و زايش وامیدارد و نخستين تکانههای فرهنگی را بر پيکرهاش وارد میسازد و زبان فرهنگی ما را از «لالمرگی» میرهاند و شخصيتی تازه به او میبخشد.
غلامرضا عمرانی اما از جهاتی ديگر برای گويش سيستانی رخدادی مهم است؛ او نيز با نوشتن اين چند جلد کتاب و کالبدشکافی آن، افزون بر ساختارمند کردن چگونگی وارسی و واکاوی آن، اين گويش ناشناخته را در دفتر خانهای بزرگتر به ثبت رسانيد و با کالبدشکافی آن، برجستگیها و کاستیهایش را برای بهتر شناختن، به ما و ديگران نشان داد و با اين کار مسئوليتی دشوار را بر دوش پژوهشگران و زبانشناسان سيستانی و غير سيستانی نهاد و سقف خواستهی خوانندگان اين گونه نوشتههای پژوهشی را بسی بالاتر از آن چيزهايی برد که تاكنون بود؛ و نيز همزمان کوشيد تا بهدور از هرگونه نگاهی شورمنشانه و شيفتهگونه تنها با ديدی خردمندانه و ساختارمند، اين معماری شگفتانگيز را با زبانی علمی از مرزهای فرهنگیاش بيرون برد و ديگران را نيز در سرخوشی اين معماری سهيم کند و سهمی در حافظهی فرهنگی و تاريخی بومی و ملی خويش داشتهباشد. او با اين کار سترگ و از يادنرفتنی، به يکی از ارزندهترين و بنيادیترين نيازهای گويش مادریاش پاسخ دادهاست.
آگاهی و چيرگی او به شيوهها و ابزار علمی زبانشناسی، حضور پررنگ او در ميدانهای بزرگ، مراودههای او با بسياری از زبانشناسان نامدار زمانه، نوشتن دهها جستار و کتاب در اين باره، آشنايیاش با دبستانهای امروزين زبانشناسی، ذهن پويا، جويا و کوشای او در يافتن ريزترين زنجيرههای زبانی و نيز فروتنی خردمندانهاش، میتواند کتابهايش را به ماندگارترين و قابل اعتمادترين کتابها در زمينهی بررسی دستگاه «گويش سيستانی» مبدل سازد و بیگمان اين سلسله كتابها، با نام «مجموعهي سيستان» در آينده از پرآوازهترين کتابهای تاريخ زبانشناسی اين ديار خواهند شد؛ کتابهايی که به باور من میتوانند حلقههای گمشدهی بسياری از بحثهای زبانشناسانه در گسترهی زبانهای ايرانی باشند.
از ديرباز در فرهنگ ما جای خالی چنين کتابهايی آشکار بوده است. شايد بتوان دشواریها و سختیهای پژوهشهای ژرف زبانشناسی، نبود اسناد ثبتشده، سودآور نبودن اين گونه کتابها برای ناشران، نبودن خواننده و زمانبر بودن و تابربايي و طاقتسوزي چنين پژوهشهايي را از دلايل بنيادين خالی ماندن جای اين گونه کتابها برشمرد.
پيام سيستانی / ناکجا آباد
Monday, September 28, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
سلام استاد، این هم آدرس تارنمای سیستاناسیونالیست ها: zabax.blogfa.com
ReplyDelete