سـيـسـتـان
زابل
سيستان، پهندشت افسانهساز شرق ايران، زادهي هيرمند است؛ نيلِ اين سوي عالم.
پارهي ايرانيِ اين يازدهمين سرزمين نيك اهورامزدا از شمال و مشرق به افغانستان، از جنوب به شهرستان زاهدان و از باختر و شمال باختري به كوير لوت و شهرستان بيرجند محدود است.
گسترهي هموار سيستان- كه جاي پاي حادثهها در گذر قرون فراوان ديدهاست و سرد و گرم و شيرين و تلخ بسيار چشيده- در 600 كيلومتري شمال درياي عمّان، زير هرم آفتابي هميشه سوزان لميدهاست و تن به شرارههاي داغ آن سپرده و گهگاه كه گرما امان از وي بريده، لهيب تنِ تبدارش را با آب هيرمند و هامون فرومينشاند؛ گرچه سالهاي بسياري هم هست كه هامون و هيرمند را، خود، لب از تشنگي آبله برميآورد و لهلهكنان زير شلّاق بيرحم باد، چشم به آسمان ميدوزند؛ امّا هيهات، هيهات، هيهات؛ و در چنان سالها- كه امروز اغلب سالهاست- «خواجه»، تنها كوه بلند و مقدّس دريا، رخش زانوبهخاكدادهي رستم را ماند بيتوش و بيتوان و بيرمق و بينفس از تشنگي؛ آخر حيات او را نيز به سابوري بستهاند در ازل؛ و هر آن دم كه شاهرگش را، هلمند مغرور را، هلمند سرفراز را، سمند سركش صاعقهوار شرق را، «... هلمند باشكوه و فرهمند كه خيزابهاي سپيد برانگيزد و سركشي كند و به سوي درياچهي كيانسي روان شود ... كه نيروي اسپي از آنِ اوست؛ كه نيروي اشتري از آنِ اوست؛ كه نيروي مردي از آن اوست؛ كه فرّ كياني از آن اوست»،[1] به دشنهي تدبير شوم سياهكاران ميبُرند، رخش نيز گردِ نااميدي بر سر ميريزد و سينه بر خاك ميدهد.
در اين پهنه قرنهاست مردمي ميزيند سختكوش و پرتوان و كمتوقّع. هر از چند گاه به خون دل و عرق جبين و زور بازو در گوشهاي از سيستان شهري برميآورند تا نشانهاي از ديرينگي فرهنگشان باشد؛ امّا چيزي نميگذرد كه بهتقدير يا بهتدبير، اين برآوردهي خشت و خون و خاك و حماسه نابود ميشود و خلق آواره. يك رشته تسبيح نامهاي درنگيانا و زرنگ و زاهدان و رامشهرستان و سكستان و ملك نيمروز و غلغله و ساروتار و شهرستان و بيبيدوست و كركوشاه و تخترستم و تختشاه و رامرود و سابوري و شهر سوخته يادگار اين تلاشهاست و آخرين مهرهي اين رشته، شهر كنوني است برآمده از دهي به نام حسينآباد كه در شهريور 1314 شمسي بهموجب تصويبنامهي هيئت وزيران، «زابل» نام گرفت؛ در 216 كيلومتري مركز استان سيستان و بلوچستان و 1823 كيلومتري تهران.
از جادهي اصلي مشهد رو به جنوب، 84 كيلومتر مانده به زاهدان، راه آسفالتهاي به سمت چپ منشعب ميشود؛ از اين نقطه، سوسمار سياه و درازآهنگ جاده، از ميان كپههاي كوچك شن و قلوهسنگ، از ميان تودههاي ريگ روان، از ميان دشت خشك و سوزان لهله ميزند و به پيش ميخزد پيشاروي ماشين و مسافر، از تاسوكي و شيله ميگذرد تا ناگهان به يك سراشيبي تند ميرسد و از آن فروميافتد و چشم كه باز ميكند، خود را در گسترهاي آبي و سبز ميبيند؛ مرز طبيعي سيستان.
از اينجا ديگر طبيعت يكسره دگرگون ميشود؛ آباديهاي خرد و بزرگ در دو سوي جاده نشان از زندگي ميدهند و آب و سبزه و عشق و تلاش.
يكصدوسي كيلومتر پس از دوراهي، كمربند آبيِ آخرين شاخهي هيرمند، نهوراب- كه مازاد آب آن را به هامون ميريزد- نجيب و سربهزير از راست به چپ باشيبي ملايم راه ميپيمايد و پيش ميرود. اين شاخه در مرز فعلي افغانستان از خواهر ديگرش، «پريان» جدا شدهاست؛ آن يكي را دست سرنوشت به سوي شمال كشاندهاست تا بعدها در دست گلدسميت شمشير براني شود و پيكر رنجديدهي سيستان را دوپاره كند؛ امّا اين هردو در دل هامون، يكي از شمال و ديگري از جنوب، سرانجام به هم ميرسند و سر بههمميآرند و بر اين درد ميگريند.
بخش عمدهي پارهي ايراني سيستان ميان اين دو رود است و شهر كنوني زابل در چهار پنج كيلومتري شاخهي جنوبي، نهوراب.
سالهاي 1335 تا 1340 پيمودن اين يكصدوسي كيلومتر راه فرعي مشقّتي بود. خيابانهاي شهر نيز وضعي به از آن نداشت؛ سه خيابان راستهي شمالي- جنوبي و سه خيابان راستهي شرقي- غربي. از هر سه خيابان يكي خاكي بود و آن دوي ديگر شنريزي شده، با قلوهسنگهايي كه به كار شكستن سر همسالان ميآمد. ملتقاي دو خيابان در مركز شهر، چهارراه شهرباني نام داشت. برخورد اين دو خيابان، شهر را به چهار بخش ميكرد؛ بخش شمالشرقي بيشتر اداري و نظامي بود، مرزباني، فرمانداري، كارخانهي برق، پادگان كهنه و خيابان پادگان و در منتهااليه آن پادگان جديد و ميدان خاكيِ فرودگاه با باندي شنريزي شده، كوتاه و كمعرض كه از چند طيارهي فرودآمده در طيّ ساليان دراز، يكي هم پوزه به ديوار باغي در آن نزديكي فروكرد و چند سالي همچنان محو تماشاي باغ ماند. اين بخش بيشتر جمعيتش غيربومي بود؛ اداريها، نظاميها، مهاجرها و كوچهي دور و دراز بيرجنديها با شاخهها و شعبههايش كه گويشي خاص خود داشت.
بخش شمالغربي رونقي نداشت؛ نبض زندگي آن قسمت تنها در محدودهي كوچكي از محلهي كمالي ميتپيد و يكّه دبيرستان شهر در منتهااليه آن قسمت. ادامهي خيابان دبيرستان هم به وادي خاموشان منتهي ميشد كه تنها رونق بازارش جمعهها بود و بس. اگر اين بخش جادهي اديمي و راه منتهي به نيزار هامون را نداشت، هيچ نداشت؛ چارباغش ديرگاهي بود كه از رونق افتاده بود.
بخش جنوبغربي، شهرباني و ادارهي پست را داشت و تنها داروخانهي شهر را؛ و با اين كه در حقيقت هيچ نداشت، قسمت اعظم اين بخش را بيمارستان بزرگ شهر اشغال كردهبود كه اوكاليپتوسهاي سربه فلك كشيدهاش سايهساراني دلپذير فراهم ميآورد؛ امّا جوش و جلاي زندگي در آن بسيار اندك بود. محلهي نخعي، انتهاييترين قسمت اين بخش، يك استثنا بود. جادهاي كه زابل را به دنيا وصل ميكرد، از جنوب غربي اين بخش ميآمد. تنها پمپ بنزين هم در مدخل شهر، در اين قسمت قرار داشت.
و امّا بخش جنوبشرقي- كه قلب تپندهي شهر بود- خود، چند پارهي مجزّا از هم داشت؛ از فلكهي حوض، رو به جنوب تا باغ زيرو، رو به شرق تا تقاطع زهك- بنجار شامل محلهي كاظميها، كاوهها و محلهي خندق بود با كوچههاي پيچ در پيچش كه هيچ بيگانهاي بدان راه نميتوانست برد و جمعيت عظيم پرجنبوجوش آن، با دو دبستان و مكتبخانههايش كه به هياهوي آن دامن ميزدند.
از فلكهي حوض، رو به شمال، تا چهارراه شهرباني، وجود يك شركت فعال باربري و مسافربري كافي بود تا توجيهي براي آن مايه هياهو و شور و تحرّك باشد. نرسيده به چهارراه شهرباني، روبهروي ادارهي پست كوچهي باريكي بود كه پشت به بنگاه مسافربري دادهبود. از اين كوچهي باريك كه وارد ميشدي، دنيا ديگر ميشد و جوش و خروش زندگي از آن به آسمان ميرسيد. دست چپ اين كوچه به سه بازارچهي پرهياهوي شهر راه داشت؛ سوّمي سرپوشيده و طولاني بود با يك انشعاب عمودي. كوچهي اصلي با مغازههاي رنگارنگ و قدونيمقدش، پشت در پشتِ كنسولگري روس تا بازار قبرستاني ادامه مييافت؛ يك دو چرخ ميزد و در بازار قبرستاني جاري ميشد. چهار پنج قهوهخانهي شهر و سه چهار كاروانسراي داير پر از عربده و قيلوقال در اين بخش شهر بود؛ بازار نجارها، بازار آهنگرها، بازار خرمافروشها، بازار گندمفروشها، بازار گاوكشها و ماهيفروشها، همه در اين قسمت بود و نيز خرّازيها و بزّازيها. طوّافها و دورهگردها و بساطيها و پردهداريها و گداها، همه اين جايي بودند. سبدهاي جوجه و مرغ و ميوه اين جا خالي ميشد؛ خرمن خرمن گندم و جو و ماش و ماك و عدس به كام اين ميدان ميريخت و از بام تا شام رايحهي خوش و شادمانهي ريحان و ترتيزك و تره و دوغ و ماست و شير و نان خانگي مشام جان را در اين ميدان مينواخت. صف بلند بيگسست شيركشها هر روز صبح، اين جا نواي زندگي مينواخت و بركت نيزارهاي سرشار هامون را از اين جا به شهر هبه ميكرد. همهي زندگي همين جا بود؛ همين جا.
كوارههاي مالامال از «روچه» و «سنگك» و «فخري» و «شست عروس» و «عسكري» و «چشِ گو» و ... ،[2] و «كلوخسيب» و «قندك» و «گلاب» و «دورنگ»[3] و ...، امرود و آلوچه و توت و و و در سبدهاي سيريناپذير ميوهفروشهايِ تكيهداده به فصيلِ ستبرِ برآوردهي كنسولگري سرازير ميگشت و با بوي خوش و سرگيجهآور قصيلِ تازهرُسته به هم ميآميخت و آدمي را حالي به حالي ميكرد؛ رنگ و نگارشان چشم را نوازش ميداد؛ عطر و بويشان مشام را و هايو هوي فروشندگان و خريدارانشان گوش را. گوشها ميبايست تا اين همه جوشو جلاي زندگي را بشنود و سرمست شنيدن گردد؛ و اين جا نه شگفت اگر چشمها نيز گوش شود؛ و چه نيكو گفت آن كه گفت: « والاذن تعشق قبل العين احيانا».[4]
***** *****
نوشتهي حاضر، توصيف گويش مردم اين بخش از زابل است؛[5] امّا نبايد پنداشت كه در بخشهاي ديگر ساري و جاري نيست. نه؛ اين گويش در دوردستترين روستاهاي سيستان نيز شناخته است و پذيرفته؛ زيرا اولا اين بخش مركز اداري و تجاري شهر بود و شهرستان؛ و لاجرم گويش آن به گوش مقبول ميافتاد؛ دُديگر آن كه اصولا تفاوتهاي گفتاري حوزههاي متفاوت سيستان زيربنايي نيست امّا بهروشني قابل تشخيص است. پارهاي از اين تفاوتها واژگاني است و پارهاي آوايي؛ امّا مانع تفاهم نميشود و شايد از اين روست كه گفتهاند: «گويش سيستان يكي از چهار زبان متروك ايران است» (¬ معين )؛ با وجود اين، زبان مشترك همهي اين مردم زبان فارسي رسمي است كه كار خواند و نوشت و راديو و تلويزيون و كتاب و روزنامه و ادارات دولتي بر اساس آن است.
نشانههاي آوا نگاري
نشانه
تلفظ
نشانه
تلفظ
a
اَ كوتاه
s
ث، س، ص
a:
اَ كشيده
j
ج
¶
اِ خيلي كوتاه
č
چ
e
اِ كوتاه
h
هـ ، ح
e:
اِ كشيده
x
خ
o
اُ كوتاه
d
د
o:
اُ كشيده
z
ذ، ز، ض، ظ
ö
زيرگونهي كمكاربرد واج ow ← 2-2-11- واج /ow/
r
ر
â
آ كوتاه
ž
ژ
â:
آ كشيده
š
ش
i
اي كوتاه
ء/؟/،/?
ع
i:
اي كشيده
q
غ، ق
u
او كوتاه
f
ف
u:
او كشيده
k
ك
ow
او (در واژههاي جو، نو)
g
گ
ey
اي (در واژههاي ني، مي)
l
ل
b
ب انفجاري
m
م
ß
ب سايشي
n
ن
p
پ
v
و
t
ت، ط
y
ي
نشانههاي قراردادي
سه معنا دارد:
1- اگر در برابر نوك پيكان، عدد يا واژه يا كوتهنوشتي است، نشانهي ارجاع بدان است به معناي: «به اين شماره يا مبحث مراجعه فرماييد».
2- اگر همراه عدد يا واژهاي نيامده و زير و رو يا پس و پيش جملهاي آمده است، جهت خواندن آن جمله، يعني ترتيب توالي واژهها را نشان ميدهد.
3- اگر پس از آن «واژ.» آمدهاست، يعني به فصل پنجم، واژگان مراجعه شود.
(=) آنچه داخل اين نشانه پس از = ميآيد، گونهي آزاد يا اصطلاح و واژه و تعريف ديگري است از كلمهي پيش از (=) كه براي رفع ابهام احتمالي آن آمدهاست.
( ) دو معنا دارد: 1- براي توضيح يا معادلسازي برخي واژهها و اصطلاحات بهكاررفته؛ يعني اگر ترجمهي كلمه يا كلامي به فارسي رسمي، گويا نبوده، سعي شده با آوردن معاني ديگر در ( ) به زبان پارسي رسمي، گوياتر شود.
2- گاهي آنچه داخل اين علامت ميآيد، به قصد برجستهسازي است.
[ ] دو معنا دارد: 1- آنچه داخل اين علامت ميآيد، حذفشدهاي است در كلام كه معمولا در ژرفساخت موجود است؛ امّا اكنون در روساخت نيامده؛ يا ميتوان آن را از روساخت حذف كرد.
2- براي نشان دادن آواهاي گويش/ زبان در دستگاه آوانگاري، آنها را در اين علامت ميگذاريم.
{ } دو معنا دارد: 1- آنچه داخل اين نشانه ميآيد، در برخورد با واكه ظاهر ميشود.
2- اگر اين نشانه به شكل زير بهكاررود،
1- ...
2- ...
3- ...
بدين معناست كه حق انتخاب از بين دو يا چند عنصر وجود دارد ... يعني علاوه بر صحيح بودن همهي عناصر داخل قلاب، هربار يكي از آنها با موقعيت تطبيق ميكند.[6]
/ اگر بين دو واج بيايد، آن دو ميتوانند به جاي هم بهكار روند؛ و اگر بين دو واژه بيايد، آن دو گونهي آزاد همند.
آنچه داخل اين نشانه ميآيد، اختياري است.
' نشانهي تكيهي قوي/ نخستين/ اولّيه primary accent است. براي توضيح بيشتر به فصل يك مراجعه شود.
, نشانهي تكيهي ضعيف/ دوّمين/ فرعي secondary or weak accent است. براي توضيح بيشتر به فصل يك مراجعه شود.
/ / اين نشانه براي ثبت واجهاي زبان/ گويش بهكار ميرود.
* اين نشانه براي نماياندن موارد نادستوري (=*ungrammatical ) يا مخالف قوانين كاربردي است.
[1] - پورداود، ابراهيم، يشتها، انتشارات اساطير، چ 1، 1377، تهران، ج 2، زامياديشت، ص 345، كردهي 9؛ و نيز پورداود، ابراهيم، اوستا، ترجمهي فارسي، ص 303
[2] - بخشي از انواع انگورهاي زابل
[3] - بخشي از انواع سيبهاي درختي زابل
[4] - بحتري، به نقل ازنصرالله منشي، كليله و دمنه، ص 179، به تصحيح مجتبي مينوي، دانشگاه تهران، چاپ اول، 1343؛ اصل بيت اين است:
يا قوم اذني لبعض الحي عاشقه والاذن تعشق قبل العين احيانا
[5] - و از اين پس، هرجا، در اين كتاب، از گويش سيستان يا زابل نام ميبريم، مقصودمان گويش رايج در همين منطقهي مركزي شهر زابل است.
[6] - براي توضيح بيشتر ← عمراني، غلامرضا، زبان دستور(44 مقاله دربارهي دستور جديد)، نشر لوح زرّين، تهران، 1383؛ و نيز عمراني، غلامرضا،نمودارها و قلابها، مجلّهي رشد زبان و ادب فارسي، دفتر انتشارات كمك آموزشي، شمارههاي 55 و 61
زابل
سيستان، پهندشت افسانهساز شرق ايران، زادهي هيرمند است؛ نيلِ اين سوي عالم.
پارهي ايرانيِ اين يازدهمين سرزمين نيك اهورامزدا از شمال و مشرق به افغانستان، از جنوب به شهرستان زاهدان و از باختر و شمال باختري به كوير لوت و شهرستان بيرجند محدود است.
گسترهي هموار سيستان- كه جاي پاي حادثهها در گذر قرون فراوان ديدهاست و سرد و گرم و شيرين و تلخ بسيار چشيده- در 600 كيلومتري شمال درياي عمّان، زير هرم آفتابي هميشه سوزان لميدهاست و تن به شرارههاي داغ آن سپرده و گهگاه كه گرما امان از وي بريده، لهيب تنِ تبدارش را با آب هيرمند و هامون فرومينشاند؛ گرچه سالهاي بسياري هم هست كه هامون و هيرمند را، خود، لب از تشنگي آبله برميآورد و لهلهكنان زير شلّاق بيرحم باد، چشم به آسمان ميدوزند؛ امّا هيهات، هيهات، هيهات؛ و در چنان سالها- كه امروز اغلب سالهاست- «خواجه»، تنها كوه بلند و مقدّس دريا، رخش زانوبهخاكدادهي رستم را ماند بيتوش و بيتوان و بيرمق و بينفس از تشنگي؛ آخر حيات او را نيز به سابوري بستهاند در ازل؛ و هر آن دم كه شاهرگش را، هلمند مغرور را، هلمند سرفراز را، سمند سركش صاعقهوار شرق را، «... هلمند باشكوه و فرهمند كه خيزابهاي سپيد برانگيزد و سركشي كند و به سوي درياچهي كيانسي روان شود ... كه نيروي اسپي از آنِ اوست؛ كه نيروي اشتري از آنِ اوست؛ كه نيروي مردي از آن اوست؛ كه فرّ كياني از آن اوست»،[1] به دشنهي تدبير شوم سياهكاران ميبُرند، رخش نيز گردِ نااميدي بر سر ميريزد و سينه بر خاك ميدهد.
در اين پهنه قرنهاست مردمي ميزيند سختكوش و پرتوان و كمتوقّع. هر از چند گاه به خون دل و عرق جبين و زور بازو در گوشهاي از سيستان شهري برميآورند تا نشانهاي از ديرينگي فرهنگشان باشد؛ امّا چيزي نميگذرد كه بهتقدير يا بهتدبير، اين برآوردهي خشت و خون و خاك و حماسه نابود ميشود و خلق آواره. يك رشته تسبيح نامهاي درنگيانا و زرنگ و زاهدان و رامشهرستان و سكستان و ملك نيمروز و غلغله و ساروتار و شهرستان و بيبيدوست و كركوشاه و تخترستم و تختشاه و رامرود و سابوري و شهر سوخته يادگار اين تلاشهاست و آخرين مهرهي اين رشته، شهر كنوني است برآمده از دهي به نام حسينآباد كه در شهريور 1314 شمسي بهموجب تصويبنامهي هيئت وزيران، «زابل» نام گرفت؛ در 216 كيلومتري مركز استان سيستان و بلوچستان و 1823 كيلومتري تهران.
از جادهي اصلي مشهد رو به جنوب، 84 كيلومتر مانده به زاهدان، راه آسفالتهاي به سمت چپ منشعب ميشود؛ از اين نقطه، سوسمار سياه و درازآهنگ جاده، از ميان كپههاي كوچك شن و قلوهسنگ، از ميان تودههاي ريگ روان، از ميان دشت خشك و سوزان لهله ميزند و به پيش ميخزد پيشاروي ماشين و مسافر، از تاسوكي و شيله ميگذرد تا ناگهان به يك سراشيبي تند ميرسد و از آن فروميافتد و چشم كه باز ميكند، خود را در گسترهاي آبي و سبز ميبيند؛ مرز طبيعي سيستان.
از اينجا ديگر طبيعت يكسره دگرگون ميشود؛ آباديهاي خرد و بزرگ در دو سوي جاده نشان از زندگي ميدهند و آب و سبزه و عشق و تلاش.
يكصدوسي كيلومتر پس از دوراهي، كمربند آبيِ آخرين شاخهي هيرمند، نهوراب- كه مازاد آب آن را به هامون ميريزد- نجيب و سربهزير از راست به چپ باشيبي ملايم راه ميپيمايد و پيش ميرود. اين شاخه در مرز فعلي افغانستان از خواهر ديگرش، «پريان» جدا شدهاست؛ آن يكي را دست سرنوشت به سوي شمال كشاندهاست تا بعدها در دست گلدسميت شمشير براني شود و پيكر رنجديدهي سيستان را دوپاره كند؛ امّا اين هردو در دل هامون، يكي از شمال و ديگري از جنوب، سرانجام به هم ميرسند و سر بههمميآرند و بر اين درد ميگريند.
بخش عمدهي پارهي ايراني سيستان ميان اين دو رود است و شهر كنوني زابل در چهار پنج كيلومتري شاخهي جنوبي، نهوراب.
سالهاي 1335 تا 1340 پيمودن اين يكصدوسي كيلومتر راه فرعي مشقّتي بود. خيابانهاي شهر نيز وضعي به از آن نداشت؛ سه خيابان راستهي شمالي- جنوبي و سه خيابان راستهي شرقي- غربي. از هر سه خيابان يكي خاكي بود و آن دوي ديگر شنريزي شده، با قلوهسنگهايي كه به كار شكستن سر همسالان ميآمد. ملتقاي دو خيابان در مركز شهر، چهارراه شهرباني نام داشت. برخورد اين دو خيابان، شهر را به چهار بخش ميكرد؛ بخش شمالشرقي بيشتر اداري و نظامي بود، مرزباني، فرمانداري، كارخانهي برق، پادگان كهنه و خيابان پادگان و در منتهااليه آن پادگان جديد و ميدان خاكيِ فرودگاه با باندي شنريزي شده، كوتاه و كمعرض كه از چند طيارهي فرودآمده در طيّ ساليان دراز، يكي هم پوزه به ديوار باغي در آن نزديكي فروكرد و چند سالي همچنان محو تماشاي باغ ماند. اين بخش بيشتر جمعيتش غيربومي بود؛ اداريها، نظاميها، مهاجرها و كوچهي دور و دراز بيرجنديها با شاخهها و شعبههايش كه گويشي خاص خود داشت.
بخش شمالغربي رونقي نداشت؛ نبض زندگي آن قسمت تنها در محدودهي كوچكي از محلهي كمالي ميتپيد و يكّه دبيرستان شهر در منتهااليه آن قسمت. ادامهي خيابان دبيرستان هم به وادي خاموشان منتهي ميشد كه تنها رونق بازارش جمعهها بود و بس. اگر اين بخش جادهي اديمي و راه منتهي به نيزار هامون را نداشت، هيچ نداشت؛ چارباغش ديرگاهي بود كه از رونق افتاده بود.
بخش جنوبغربي، شهرباني و ادارهي پست را داشت و تنها داروخانهي شهر را؛ و با اين كه در حقيقت هيچ نداشت، قسمت اعظم اين بخش را بيمارستان بزرگ شهر اشغال كردهبود كه اوكاليپتوسهاي سربه فلك كشيدهاش سايهساراني دلپذير فراهم ميآورد؛ امّا جوش و جلاي زندگي در آن بسيار اندك بود. محلهي نخعي، انتهاييترين قسمت اين بخش، يك استثنا بود. جادهاي كه زابل را به دنيا وصل ميكرد، از جنوب غربي اين بخش ميآمد. تنها پمپ بنزين هم در مدخل شهر، در اين قسمت قرار داشت.
و امّا بخش جنوبشرقي- كه قلب تپندهي شهر بود- خود، چند پارهي مجزّا از هم داشت؛ از فلكهي حوض، رو به جنوب تا باغ زيرو، رو به شرق تا تقاطع زهك- بنجار شامل محلهي كاظميها، كاوهها و محلهي خندق بود با كوچههاي پيچ در پيچش كه هيچ بيگانهاي بدان راه نميتوانست برد و جمعيت عظيم پرجنبوجوش آن، با دو دبستان و مكتبخانههايش كه به هياهوي آن دامن ميزدند.
از فلكهي حوض، رو به شمال، تا چهارراه شهرباني، وجود يك شركت فعال باربري و مسافربري كافي بود تا توجيهي براي آن مايه هياهو و شور و تحرّك باشد. نرسيده به چهارراه شهرباني، روبهروي ادارهي پست كوچهي باريكي بود كه پشت به بنگاه مسافربري دادهبود. از اين كوچهي باريك كه وارد ميشدي، دنيا ديگر ميشد و جوش و خروش زندگي از آن به آسمان ميرسيد. دست چپ اين كوچه به سه بازارچهي پرهياهوي شهر راه داشت؛ سوّمي سرپوشيده و طولاني بود با يك انشعاب عمودي. كوچهي اصلي با مغازههاي رنگارنگ و قدونيمقدش، پشت در پشتِ كنسولگري روس تا بازار قبرستاني ادامه مييافت؛ يك دو چرخ ميزد و در بازار قبرستاني جاري ميشد. چهار پنج قهوهخانهي شهر و سه چهار كاروانسراي داير پر از عربده و قيلوقال در اين بخش شهر بود؛ بازار نجارها، بازار آهنگرها، بازار خرمافروشها، بازار گندمفروشها، بازار گاوكشها و ماهيفروشها، همه در اين قسمت بود و نيز خرّازيها و بزّازيها. طوّافها و دورهگردها و بساطيها و پردهداريها و گداها، همه اين جايي بودند. سبدهاي جوجه و مرغ و ميوه اين جا خالي ميشد؛ خرمن خرمن گندم و جو و ماش و ماك و عدس به كام اين ميدان ميريخت و از بام تا شام رايحهي خوش و شادمانهي ريحان و ترتيزك و تره و دوغ و ماست و شير و نان خانگي مشام جان را در اين ميدان مينواخت. صف بلند بيگسست شيركشها هر روز صبح، اين جا نواي زندگي مينواخت و بركت نيزارهاي سرشار هامون را از اين جا به شهر هبه ميكرد. همهي زندگي همين جا بود؛ همين جا.
كوارههاي مالامال از «روچه» و «سنگك» و «فخري» و «شست عروس» و «عسكري» و «چشِ گو» و ... ،[2] و «كلوخسيب» و «قندك» و «گلاب» و «دورنگ»[3] و ...، امرود و آلوچه و توت و و و در سبدهاي سيريناپذير ميوهفروشهايِ تكيهداده به فصيلِ ستبرِ برآوردهي كنسولگري سرازير ميگشت و با بوي خوش و سرگيجهآور قصيلِ تازهرُسته به هم ميآميخت و آدمي را حالي به حالي ميكرد؛ رنگ و نگارشان چشم را نوازش ميداد؛ عطر و بويشان مشام را و هايو هوي فروشندگان و خريدارانشان گوش را. گوشها ميبايست تا اين همه جوشو جلاي زندگي را بشنود و سرمست شنيدن گردد؛ و اين جا نه شگفت اگر چشمها نيز گوش شود؛ و چه نيكو گفت آن كه گفت: « والاذن تعشق قبل العين احيانا».[4]
***** *****
نوشتهي حاضر، توصيف گويش مردم اين بخش از زابل است؛[5] امّا نبايد پنداشت كه در بخشهاي ديگر ساري و جاري نيست. نه؛ اين گويش در دوردستترين روستاهاي سيستان نيز شناخته است و پذيرفته؛ زيرا اولا اين بخش مركز اداري و تجاري شهر بود و شهرستان؛ و لاجرم گويش آن به گوش مقبول ميافتاد؛ دُديگر آن كه اصولا تفاوتهاي گفتاري حوزههاي متفاوت سيستان زيربنايي نيست امّا بهروشني قابل تشخيص است. پارهاي از اين تفاوتها واژگاني است و پارهاي آوايي؛ امّا مانع تفاهم نميشود و شايد از اين روست كه گفتهاند: «گويش سيستان يكي از چهار زبان متروك ايران است» (¬ معين )؛ با وجود اين، زبان مشترك همهي اين مردم زبان فارسي رسمي است كه كار خواند و نوشت و راديو و تلويزيون و كتاب و روزنامه و ادارات دولتي بر اساس آن است.
نشانههاي آوا نگاري
نشانه
تلفظ
نشانه
تلفظ
a
اَ كوتاه
s
ث، س، ص
a:
اَ كشيده
j
ج
¶
اِ خيلي كوتاه
č
چ
e
اِ كوتاه
h
هـ ، ح
e:
اِ كشيده
x
خ
o
اُ كوتاه
d
د
o:
اُ كشيده
z
ذ، ز، ض، ظ
ö
زيرگونهي كمكاربرد واج ow ← 2-2-11- واج /ow/
r
ر
â
آ كوتاه
ž
ژ
â:
آ كشيده
š
ش
i
اي كوتاه
ء/؟/،/?
ع
i:
اي كشيده
q
غ، ق
u
او كوتاه
f
ف
u:
او كشيده
k
ك
ow
او (در واژههاي جو، نو)
g
گ
ey
اي (در واژههاي ني، مي)
l
ل
b
ب انفجاري
m
م
ß
ب سايشي
n
ن
p
پ
v
و
t
ت، ط
y
ي
نشانههاي قراردادي
سه معنا دارد:
1- اگر در برابر نوك پيكان، عدد يا واژه يا كوتهنوشتي است، نشانهي ارجاع بدان است به معناي: «به اين شماره يا مبحث مراجعه فرماييد».
2- اگر همراه عدد يا واژهاي نيامده و زير و رو يا پس و پيش جملهاي آمده است، جهت خواندن آن جمله، يعني ترتيب توالي واژهها را نشان ميدهد.
3- اگر پس از آن «واژ.» آمدهاست، يعني به فصل پنجم، واژگان مراجعه شود.
(=) آنچه داخل اين نشانه پس از = ميآيد، گونهي آزاد يا اصطلاح و واژه و تعريف ديگري است از كلمهي پيش از (=) كه براي رفع ابهام احتمالي آن آمدهاست.
( ) دو معنا دارد: 1- براي توضيح يا معادلسازي برخي واژهها و اصطلاحات بهكاررفته؛ يعني اگر ترجمهي كلمه يا كلامي به فارسي رسمي، گويا نبوده، سعي شده با آوردن معاني ديگر در ( ) به زبان پارسي رسمي، گوياتر شود.
2- گاهي آنچه داخل اين علامت ميآيد، به قصد برجستهسازي است.
[ ] دو معنا دارد: 1- آنچه داخل اين علامت ميآيد، حذفشدهاي است در كلام كه معمولا در ژرفساخت موجود است؛ امّا اكنون در روساخت نيامده؛ يا ميتوان آن را از روساخت حذف كرد.
2- براي نشان دادن آواهاي گويش/ زبان در دستگاه آوانگاري، آنها را در اين علامت ميگذاريم.
{ } دو معنا دارد: 1- آنچه داخل اين نشانه ميآيد، در برخورد با واكه ظاهر ميشود.
2- اگر اين نشانه به شكل زير بهكاررود،
1- ...
2- ...
3- ...
بدين معناست كه حق انتخاب از بين دو يا چند عنصر وجود دارد ... يعني علاوه بر صحيح بودن همهي عناصر داخل قلاب، هربار يكي از آنها با موقعيت تطبيق ميكند.[6]
/ اگر بين دو واج بيايد، آن دو ميتوانند به جاي هم بهكار روند؛ و اگر بين دو واژه بيايد، آن دو گونهي آزاد همند.
آنچه داخل اين نشانه ميآيد، اختياري است.
' نشانهي تكيهي قوي/ نخستين/ اولّيه primary accent است. براي توضيح بيشتر به فصل يك مراجعه شود.
, نشانهي تكيهي ضعيف/ دوّمين/ فرعي secondary or weak accent است. براي توضيح بيشتر به فصل يك مراجعه شود.
/ / اين نشانه براي ثبت واجهاي زبان/ گويش بهكار ميرود.
* اين نشانه براي نماياندن موارد نادستوري (=*ungrammatical ) يا مخالف قوانين كاربردي است.
[1] - پورداود، ابراهيم، يشتها، انتشارات اساطير، چ 1، 1377، تهران، ج 2، زامياديشت، ص 345، كردهي 9؛ و نيز پورداود، ابراهيم، اوستا، ترجمهي فارسي، ص 303
[2] - بخشي از انواع انگورهاي زابل
[3] - بخشي از انواع سيبهاي درختي زابل
[4] - بحتري، به نقل ازنصرالله منشي، كليله و دمنه، ص 179، به تصحيح مجتبي مينوي، دانشگاه تهران، چاپ اول، 1343؛ اصل بيت اين است:
يا قوم اذني لبعض الحي عاشقه والاذن تعشق قبل العين احيانا
[5] - و از اين پس، هرجا، در اين كتاب، از گويش سيستان يا زابل نام ميبريم، مقصودمان گويش رايج در همين منطقهي مركزي شهر زابل است.
[6] - براي توضيح بيشتر ← عمراني، غلامرضا، زبان دستور(44 مقاله دربارهي دستور جديد)، نشر لوح زرّين، تهران، 1383؛ و نيز عمراني، غلامرضا،نمودارها و قلابها، مجلّهي رشد زبان و ادب فارسي، دفتر انتشارات كمك آموزشي، شمارههاي 55 و 61
ba:bey!
ReplyDeleteshtow del e par dard e!!